چالش سی کالج~

 

روز اول: اقیانوس

"در اقیانوس افکارم

تنها تو،

پناه‌گاه امن من بودی."

 

🌻🌻🌻

 

روز دوم: رویا

"در کابوسی به نام زندگی

تنها

رویای مرگ

نجاتم می‌دهد"

 

🌻🌻🌻

 

روز سوم: خانه

"در آن دور دست ها،

جایی که غم در قلبِ آسمان نمی‌تپد،

خانه‌ای خواهم ساخت

به رنگِ آبی آرامش."

 

🌻🌻🌻

 

روز چهارم: آسمان

"آسمانِ قلبم

تنها با فروغ نگاه تو

از این ظلمت

رها خواهد شد"

 

🌻🌻🌻

 

روز پنجم: روح

" و مرا

در آغوش ابرها دریاب.

در آنجایی که روحم

به آرامش ابدی رسیده است"

 

 

🌻🌻🌻

 

روز ششم: لبخند

"لبخند قندیِ تو

توی چای غم من حل می‌شه

و من با نوشیدنش،

زنده بودن رو یادم میاد"

 

🌻🌻🌻

 

روز هفتم: توهم

"در توهم شیرین عشقت

جرعه جرعه شراب خیال می‌نوشم

تا مست شوم،

و از خاطر ببرم

حقیقتِ تلخی را

که در اشک هایم جاری می‌شود"

 

🌻🌻🌻

 

روز هشتم: فردا

"فردا دیگر غمی در میان ترک های لبان ما

جوانه نخواهد زد

فردا عطر شیرین شادی

در رگ هایمان جاری خواهد شد

فردا با حس رهایی و پرواز

از راه خواهد رسید"

  • ۴
  • نظرات [ ۵۵ ]
    • Lost Peace
    • پنجشنبه ۶ بهمن ۰۱

    پیچک

    به صفحه‌ی سفید رو به روم نگاه می‌کنم و یادم نمیاد چی می‌خواستم بگم.

    اصلا چیزی برای گفتن داشتم؟ به خاطر نمیارم.

    جدیدا، سخت تر همه چیز رو یادم میاد. انقدر فکر هام توی هم پیچیدن که دیگه نمی‌تونم میون اون همه گره کور چیزی که می‌خوام رو پیدا کنم.

    این هم اینجا می‌نویسم چون صرفا...چون صرفا خیلی وقته ننوشتم.

    قلمم شده یه دریاچه‌ی سردِ سرد که کلمات زیر این سطح یخ زده، به خودشون می‌لرزن و دندون هاشون از شدت سرما بهم می‌خوره.

    و من یادم رفته چطور باید گرمشون می‌کردم.

    احتمالا قبلا بلد بودم؛ مطمئن نیستم...شاید هم نبودم.

    این رو هم میون گره افکارم گم کردم.

    می‌خواستم روزمره نویسی کنم اما هر چقدر فکر کردم متوجه نشدم روزمره‌ی من چه چیزی داره که بخوام مطرحش کنم.

    چیز خاصی وجود نداره. فقط هنوز دارم اکسیژن سر می‌کشم و سعی می‌‌کنم به خاطر بیارم زنده بودن یعنی چی؟

    بهش فکر می‌کنم. به "زنده" بودن.

    آوای سنگین و عمیقی داره. آدما زیاد به آوای کلمات اهمیت نمی‌دن. اینو می‌دونم.

    به آوای زنده بودن که پر از فراز و نشیبه تا به حال گوش کردین؟ یک لحظه اوج می‌گیره، ساز ها با تمام قدرتشون آهنگ رو با تمام انرژی می‌نوازن و لحظه‌ی بعد؟ لحظه‌ی بعد سکوته.

    سکوت، و غمی که به آرومی از میون خاک سرد این آوا متولد می‌شه و حتی موقع تولدش هم تکیده‌ست!

    غم بزرگ می‌شه، می‌پیچه و می‌پیچه و اینجاست که آهنگ ریتم نا امن می‌گیره. دلهره، ترس، وحشت و تمام این ها می‌شن نور و آبی که این گل برای رشد کردن نیاز داره.

    و آهنگ توی اوج خودش، وقتی مثل یک پیچک غم زده به همه چیز نفوذ پیدا کرده و به دورشون پیچیده، نور رو می‌بینه.

    نور خورشید رو. 

    لبخند زدن بلد نیست، اما می‌دونه که این نور...که این نور واقعیه.

    اون نور توی تار و پود آهنگ می‌پیچه و بعدش؟ بعدش دوباره آهنگ اوج می‌گیره اما این بار، با ریتمی که هیجانش ترس رو القا نمی‌کنه!

    آهنگ توی اوج خودش قلبت رو به تپش می‌ندازه و در نهایت؟

    در نهایت آروم آروم، جوری که نترسی و وحشت زده نشی از این تغییر، رو به خاموشی می‌ره و بعد، سکوت؛ سکوت مطلق.

    و من حالا به صدای زمزمه‌ی پیچک هایی گوش می‌دم که توی ذهنم در همدیگه گره خوردن.

    باید بازشون کنم. می‌دونم که باید انجامش بدم.

    ولی اگه من یه جایی وسط اون پیچک ها باشم چی؟ اون بیرون بیش از اندازه روشن به نظر میاد.

    از نور...از نور می‌ترسم. غریب به نظر میاد. 

    نمی‌دونم چرا اینا رو نوشتم، یا اصلا قصدم چی بود.

    فقط می‌دونم ذهنم کلمات رو گم کرده و اولین حرفی که دستش میاد رو به دومی می‌بافه و می‌بافه و می‌بافه.

    تا یه شال گردن شلخته و ناقص از افکارم درست ‌کنه.

    تا کاری کنه گرم بشم.

    اما حقیقت اینه که اینجا، هنوز هم سرده.

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • Lost Peace
    • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱

    چی رو از دست می‌دادی؟

    سوالی بود که درست به خاطرش نمیارم، اما به طور کلی منظورش این بود اگه یک سال پیش [احتمالا به خاطر خودکشی بود؛ همچنان یادم نیست] از دنیا می‌رفتی، چه چیزی رو از دست می‌دادی؟

    اگه چند مدت پیش می‌پرسیدن خیلی راحت جواب می‌دادم: "هیچی!"

    اما امروز، برای یک لحظه احساس کردم چیزی برای از دست دادن داشتم.

    شاید اگه یک سال پیش روحم از کالبدم پر می‌کشید، امروز رو نداشتم.

    امروزی که باعث شد با خودم بگم "هی، شاید زنده بودن اونقدر ها هم بد نباشه!"

    شاید هرگز فرصت قایم کردن سرم توی گردن جوجه و لبخند زدن به خاطر عطر جوجه‌ایش رو نداشتم.

    شاید هرگز فرصت اینکه به نی‌نی بگم قرینه باز نکن بهت نمیاد رو نداشتم.

    شاید هرگز حریر بنفش و زیبا بهم نشون نمی‌داد یک انسان چقدر می‌تونه لطیف، دوست داشتنی و مهربون باشه.

    شاید فرصت اینکه لپ ماه کوچولو رو بکشم و دستم رو توی چال گونه‌اش فرو کنم پیدا نمی‌کردم.

    احتمالا هرگز پروانه کوچولو و اخلاق های خاص و بامزه‌اش رو نمی‌دیدم.

    و شاید فرصت وقت گذروندن با سیب سرخم که عطرش پر از طراوته رو از دست می‌دادم.

    یا خورشید کوچولو و عطر توت فرنگیش.

    قاصدک! قاصدک و مهربونی هاش.

    و از امید گفتم؟ از امیدی که فکر می‌کردم هرگز قرار نیست ببینم و حالا هر چند کم جون، اما ته ته قلبم به شکل یه جوونه‌ی طلایی و درخشان سر از خاک بیرون آورده.

    هنوز هم ذهنم سریع خسته می‌شه و تنهاست، اما نمی‌تونم منکر این بشم چقدر محبت هایی که از روزنه های این دیوار خود ساخته‌ عبور می‌کنن رو دوست دارم.

    هنوز هم از رنگ سرخ روی زمین می‌ترسم.

    اما رنگ سرخ همیشه هم بد نیست. 

    رنگ سرخ لاله ها قشنگه.

    رنگ سرخ رنگین کمون قشنگه.

    رنگ سرخ شجاعت قشنگه.

    هنوز هم خاکستری رو نفس می‌کشم، اما بعضی وقت ها، دستم رو دراز می‌کنم و می‌ذارم رنگ ها از نوک انگشت هام به سمت کف دستم بلغزن تا یادم نره، بعد این روز های بارونی رنگین کمونی در کار هست.

    امروز فهمیدم زندگی هرگز قرار نبود یک اتفاق اعجاب انگیز و عجیب پر از اکلیل و گل و شکوفه باشه‌.

    زندگی اشک ها و لبخند هاست.

    و به قول یگانه‌ی عزیز:

    معتقدم هر زندگی خوبی دلیلش متعادل بودن درد و رنج مقابل سرخوشی و خنده اس.هر کسی بتونه این تعادلو برقرار کنه خوشبخته .زندگی خوب یعنی سیاهی و سفیدی. یعنی خوشحالی و خنده‌. یعنی تمام چیزایی که متضاد همن، مکمل هم باشن. بدون گریه ، خنده رو نمیشه درک کرد. تا وقتی یه غذای سوخته نخورده باشی ، نمیتونی مزه ی غذای خوبو درک کنی. بدون روزای بد، قدر روزای خوبو نمیشه دونست. زندگی ای خوبه که کفه ی ترازوی تفاوت ها مقابل هم باشه. نه تلخِ تلخ، نه شیرینِ شیرین.

  • ۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Lost Peace
    • يكشنبه ۶ آذر ۰۱

    تنهایی.

    ~

    هر چی پر تر می‌شه تهی تر به نظر میاد.

    هر چی بیشتر با مردم می‌گردم بیشتر احساس تنهایی می‌کنم.

    HOME; BTS

    ~

    امروز که توی حیاط راه می‌رفتم، متوجه شدم "تنهایی" توی ذهن یک فرد معنا پیدا می‌کنه.

    مهم نیست چند نفر اطرافت باشن، چون فکرت تنهاست.

    ذهنت تنهاست و تو لبخند می‌زنی، جواب جوجه‌ای که کنارت نشسته رو با صدای بم و ضعیف تر شده‌ات می‌دی، به چشم های نی‌نی نگاه می‌کنی و می‌گی معلومه که خوبی، به زمین خیره می‌شی و حرف های معلمت انگار نزدیک گوش‌ت پر می‌زنه، اما واردش نمی‌شه.

    فهمیدم وقتی داری راه می‌ری و همزمان سعی می‌کنی در دیدرس بقیه نباشی، ذهنت رو برای بار هزارم وجب می‌زنی و در عین حال وقتی یه دوست آشنا پیدات می‌کنه دوباره لبخند می‌زنی و در جواب سوالاتش خیلی ساده می‌گی "اوه چیزی نبود که. فقط یکم خسته بودم همین"، تنهایی.

    تو یه گوشه از جهان خود ساخته‌ات تنهایی و بعضی روز ها، بیشتر از قبل حس می‌کنی دوری.

    انقدر دوری که نمی‌تونی توی چشم نی‌نی نگاه کنی، انقدر دوری که وقتی می‌خندی صدات به گوش خودت نا آشناست، انقدر که می‌تونی به یه نقطه خیره بشی و ارتباطت رو با همه چیز از دست بدی و انقدر که ترجیح می‌دی یه گوشه بشینی، سرت رو بذاری روی زانو هات که توی بغلت جمع شدن و سعی کنی احساساتت رو یکی یکی خاموش کنی و برای چند روز روی پیشونیت بنویسی "تا اطلاع ثانوی از خدمت رسانی به شما معذوریم‌."

    و شاید زیرش با یه خط کوچیک تر اضافه کنی "در دست تعمیرات."

    چون می‌دونی هر چقدر هم که تلاش کنی حرف بزنی، باز هم بخشی از وجودت دلش می‌خواد توی نقطه‌ی امن و کوچیکش پناه بگیره.

    امروز فهمیدم تنها بودن هیچ وقت در مورد آدم های اطرافت نبوده.

    بلکه تنهایی، اولین بار در ذهنت متولد می‌شه.

  • ۸
    • Lost Peace
    • چهارشنبه ۲ آذر ۰۱

    کابوس.

    دلم می‌خواد بغلم کنی، پیشونیم رو ببوسی و بگی وقتشه بیدار شی.

    دلم می‌خواد بهم بگی بارونی که از سرماش می‌لرزی رو فقط به خواب دیدی.

    دلم می‌خواد چشم هام رو باز کنم و از پنجره‌ی باز اتاق رنگین کمون رو ببینم.

    دلم می‌خواد وقتی داری رطوبت گوشه‌ی چشمم رو با انگشتت پاک می‌کنی و به چهره‌ی احمقانه‌ام می‌خندی بگم "نخند دیگه."

    دلم می‌خواد بلندتر بخندی و من اخم کنم.

    اما خودت هم می‌دونی که ته ته دلم می‌خوام باز هم صدای خنده‌ات رو بشنوم‌، مگه نه؟

    دلم می‌خواد بهم بگی دیدی همش کابوس بود؟ چیزی نشده. ما خوبیم، مگه نه؟

    دلم می‌خواد بغلت کنم، سرم رو توی گردنت قایم کنم و بذارم خورشید پشت پلک های بسته‌ام زیباترین آهنگی که می‌تونه رو بنوازه.

    دلم می‌خواد یه نفس عمیق بکشم و بگم آره، ما خوبیم و این فقط یه کابوس بود.

    اما حقیقت اینه؛ من هنوز توی این کابوس نفس می‌کشم، از سرما می‌لرزم، لرزش دست هام رو با قایم کردنشون توی جیبم مخفی می‌کنم و رطوبت گوشه‌ی چشمم خنده هام رو توی خودشون حل می‌کنن و اینجا، هنوز یه کابوسه.

    کابوسی که این بار در اون بیدار ترینم.

  • ۵
    • Lost Peace
    • يكشنبه ۲۹ آبان ۰۱

    خاکستری ترین قصه‌ی رنگین.

    "مامان؟"

    "جانم؟"

    "مامانی، به نظرت یه روزی دستم به رنگین کمون می‌رسه؟"

    مامان در حالی که می‌خنده و عزیز دلش رو به آغوش می‌کشه، می‌گه: "برای چی می‌خوای رنگین کمون رو ببینی؟"

    چشم هاش از ذوق می‌درخشن و صداش از هیجان می‌لرزه:" آخه می‌دونی مامانی، دلم می‌خواد بهش دست بزنم تا دستام رنگی بشه! بعدش با دستای رنگیم یه نقاشی خوشگل می‌کشم و می‌دم بهت!"

    مامان هم دستای کوچیک عزیزکش رو می‌بوسه.

    "معلومه که یه روز به رنگین کمون می‌رسی. هممون یه روزی به رنگین کمون می‌رسیم قلب کوچیک من؛ هممون."

  • ۸
    • Lost Peace
    • پنجشنبه ۲۶ آبان ۰۱

    کوچیک، اما دوست داشتنی.

    امروز، توی سرویس -که یک ون باحاله- به طرز ناگهانی و بی دلیل تصمیم گرفتم دستم رو از پنجره بیارم بیرون و V نشون بدم.

    خب نمی‌شه دقیقا گفت بی دلیل، چون بخشیش به خاطر پروانه کوچولو و عشق همیشگیش به دست تکون دادن برای بقیه‌ست.

    و باید بگم دیدن واکنش بقیه خیلی باحال بود!

    هم سرویسیم که دو سال از من کوچیک تره و  بغل دستم نشسته بود گفت "خجالت نمی‌کشی؟" [با لحن بد نخونید! بلکه یه دختر بامزه رو تصور کنید در حال بالا کشیدن ماسکش و خجالت زده خندیدن.]

    حقیقتش خجالت می‌کشیدم!

    خصوصا وقتی دست تکون می‌دادم و واکنش بقیه دقیقا نگاه "آه خدای من فشار این روز ها واقعا مسبب دیوونگی این بچه ها شده!" بود.

    و یا وقتی که دست نازنیم رو انقدر دراز کردم که نزدیک بود بخوره توی صورت یک بنده‌ خدایی [*خجل]

    حتی با اینکه وقتی از سرویس پیاده شدم و دستم از نوک انگشت هام تا شونه‌ام یخ زده بود و تقریبا حسش نمی‌کردم، باز هم بابت کاری که کردم پشیمون نبودم.

    چون شنیدن خنده های بچه ها رو توی سرویس دوست داشتم‌.

    دوست داشتم وقتی نگاه خانمی که داشت اون ور خیابون راه می‌رفت به V دراز شده‌ام از پنجره می‌افتاد، من هم متقابلا لبخند بزنم.

    حتی اون آقایی که وقتی ما رو دید جوری گفت "اِ سلام!" که انگار خیلی وقته ما رو می‌شناسه، باحال بود.

    اینکه با پروانه کوچولو درست مثل بچه هایی که توی هالووین شکلات هاشون رو می‌شمرن، سر اینکه کدوممون بیشتر لبخند جمع کردیم بحث کنم رو دوست داشتم.

    کار بزرگ و حیرت انگیزی نبود؛ اما دلیل لبخند شد و همین، بیشتر از کافیه.

     

     

    پ.ن: احتمالا دلیل اینکه این رو اینجا نوشتم، ثبت خاطره‌ست. با خاطره نویسی هرگز نتونستم رابطه‌ی طولانی مدت برقرار کنم چون اون توجه دائم می‌خواست و من برای نشون دادن اون توجه بیش از اندازه کم حوصله‌ام.

  • ۴
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • Lost Peace
    • شنبه ۲۱ آبان ۰۱

    کلبه‌ی آرزوها و قصر عروسک گردان ها!

    "باید سرت رو از این دخمه بیرون بیاری تا ببینی ما زندگی نمی‌کنیم، ما فقط اسباب زندگی کردن بقیه رو محیا می‌کنیم، اسبابی که تاریخ مصرف دارن و خیلی راحت دور انداخته می‌شن.

    با واژه هایی مثل سیاست، نژاد و دین سرگرممون می‌کنن، اما تمام حقیقت برای مردمی مثل من و تو، توی فقر، گرسنگی و ناچاری خلاصه می‌شه.

    هر روز کلبه‌ی فقیرانه‌ی آرزوهامون رو می‌بینیم، که برای آباد کردن قصر شهوت و قدرت عروسک گردان های این دنیا خراب می‌شه."

    ~

    اینا چیزایی هستن که قوانین انسانیت، توی ذهن من متهمشون می‌کنن.

    من از قضاوت آدم‌هایی مثل اون عذاب وجدان و واهمه‌ای ندارم، چون برام هیچ قانونی جام شرابی که از خون و اشک مردم سرخه رو توجیه نمی‌کنه.

     

    .𝐂𝐚𝐫𝐜𝐢𝐧𝐨𝐠𝐞𝐧; 𝐁𝐲 𝐩𝐨𝐥𝐚𝐫𝐢𝐬-

  • ۱۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • Lost Peace
    • شنبه ۱۴ آبان ۰۱

    گل های گوشت خوار!

    اون اینجاست و تو نیستی.

    وقتی سمت من برمی‌گرده و با لبخندی به خشکی دریای انسانیت توی وجودش نگاهم می‌کنه، سعی می‌کنم نفس بکشم.

    دم، بازدم.

    دم، بازدم.

    دم، و اینبار بازدمی که می‌لرزه‌.

    اون حرف می‌زنه و من محکم تر لب هام رو روی هم فشار می‌دم.

    می‌دونم...می‌دونم.

    نباید عصبانی باشم. نباید دستم رو بلند کنم و توی صورتش بکوبم.

    آره؛ می‌دونم که حتی لرزیدن دست هامم به بوته های سرخ خار توی چشم هاش زندگی می‌بخشه.

    می‌بینم که نگاهش سمت دست های مشت شده‌ام کشیده می‌شه.

    اما می‌ترسم اگه همین کار رو هم انجام ندم دیگه نتونم جلوی خودم رو بگیرم.

    تو بهم بگو...تو بهم بگو چطور انقدر راحت از همه چیز حرف می‌زنه وقتی هم من، هم خودش و هم تو می‌دونیم که همه‌ی اینا زیر سر خودشه؟

    اون غم جعلی توی صداش رو با چقدر پول کثیف خریده؟

    اسمت رو به زبون می‌آره و من می‌فهمم دیگه نمی‌تونم.

    نه...اسم تو نه.

    نمی‌دونم کی لب های خشک شده‌ام رو باز می‌کنم و بهش می‌گم اسمشو به زبون نیار‌.

    نمی‌دونم کی چند قدم جلو می‌رم و خیره به چشم هایی که بعید می‌دونم غیر از خون و پول چیزی دیده باشه ازش می‌خوام هرگز اسمت رو با زبونش کثیف نکنه.

    نمی‌دونم کی اون آدمای پشت سرش چند قدم جلوتر می‌آن تا نشونم بدن باید سکوت کنم.

    که اگه می‌خوام یک روز دیگه هم نفس بکشم باید سکوت کنم.

    که گفتن چیزهایی که همه می‌دونن و من فقط جرأت به زبون آوردنش رو پیدا کردم حماقت محضه.

    نمی‌دونم کی به خشم توی قلبم اجازه می‌دم با اشک هام، روی دست های مشت شده‌ام بباره و گل های گوشت خوار رو متولد کنه.

    گل های گوشت خواری که تا وقتی تمام وجود اون رو نیست نکنن، به آرامش نمی‌رسن.

    نمی‌دونم کی فریادم باعث می‌شه پرنده‌ی سفیدی که روی سنگ سرد تو نشسته بود پر بزنه.

    نمی‌دونم کی اولین اشک آسمون روی لاله‌ی کنار پام می‌شینه.

    نمی‌دونم کی دست های مرگ بهم نزدیک تر می‌شه.

    فقط می‌دونم، اون دیگه هرگز اسمت رو به زبون نمی‌آره.

    چون تا ابد، زخم عمیق روی گونه‌اش یادآور کاریه که نباید بکنه.

    اون...نباید اسم تو رو به زبون بیاره.

    می‌دونی؟ نباید.

     

     

    پ.ن: ای کاش اسمشو به زبون نیاری...ای کاش اسم هیچ کدومشون رو به زبون نیاری.

  • ۲
  • نظرات [ ۷ ]
    • Lost Peace
    • جمعه ۱۳ آبان ۰۱

    یک...دو...سه؛ صدای من رو می‌شنوی؟

     

    🌻🌻🌻

     

    اینجا، زیر اقیانوسِ افکارم همه چیز عجیب به گوش می‌رسه.

    دستم رو دراز می‌کنم اما به چیزی نمی‌رسم.

    خسته کننده نیست؟

    تا کی قراره پایین و پایین تر برم؟

    که به چی برسم؟

    ته این اقیانوس هیچی نیست و من می‌دونم.

    اما می‌ترسم.

    از اون بیرون می‌ترسم.

    از آدمای اون بیرون، از لبخندهاشون، اشک هاشون، تفکراتشون، کلماتی که به زبون می‌آرن و حتی نفس کشیدنشون می‌ترسم.

    یادم نمی‌آد کی انقدر ترسو شدم.

    فقط یادمه از یه جایی به بعد ترجیح دادم توی اقیانوس غرق بشم اما چشم هاشون رو وقتی نا امیدشون می‌کنم نبینم.

    نی‌نی-همونطور که من صداش می‌کنم اما خودش متنفره- بهم می‌گه زیاد فکر می‌کنم.

    می‌گه چرا انقدر فکر می‌کنی؟ 

    اما اون نمی‌دونه و احتمالا من اونقدر شجاع نیستم بهش بگم که نمی‌دونم اگه فکر نکنم بعدش باید چی‌ کار کنم.

    می‌ترسم فکر نکنم.

    اگه توی اقیانوس نباشم، یعنی مجبور توی خشکی کنار آدما باشم و این ترسناک تره.

    پس سکوت می‌کنم، لبخند می‌زنم و بدون نگاه کردن به چشم های نی‌نی می‌گم: آره، خودم می‌دونم زیاد فکر می‌کنم.

    و اون طبق معمول با یه نگاه متاسف بهم می‌گه واقعا اسکلی.

    منم می‌خندم.

    چون احتمالا کار بهتری بلد نیستم.

    شاید هم واقعا بلد نیستم. کسی چه می‌دونه؟

    من باز هم بیشتر و بیشتر و بیشتر به اعماق اقیانوس می‌رم تا در امان باشم.

    از دست کی؟

    شاید از دست بقیه. اما حقیقت اینه در واقع از دست خودم فرار می‌کنم.

    می‌دونم اگه توی خشکی کنار آدما باشم ذهنم شلوغ تر می‌شه.

    می‌دونم بعدش خستگیه و من همین حالا هم به اندازه‌ی کافی خسته هستم.

    اما قاصدک طناز بهم می‌گه مرگ یه بار شیون یه بار.

    می‌گه فرار نکن.

    خیلی عجیبه. از کجا فهمید؟ من هیچی بهش نگفته بودم.

    شاید برای همینه که قاصدکه؛ چون عمیق ترین خواسته‌ی قلبت رو می‌دونه.

    پس این بار، از جایی در اعماق اقیانوس افکارم می‌گم: یک...دو...سه؛ صدای من رو می‌شنوی؟

     

     

    پ.ن: کی می‌دونه که چرا اینجام؟ منِ دراماتیک به خودش قول داده بود در سکوت سعی کنه خودش رو پیدا کنه و دوباره برگرده.

    حالا می‌فهمم چیزی که لازم دارم هیچ وقت سکوت نبوده؛ من نیاز داشتم کلمات رو کنار هم بچینم تا بفهمم کی هستم.

     

  • ۵
  • نظرات [ ۳۸ ]
    • Lost Peace
    • پنجشنبه ۱۲ آبان ۰۱