دلم میخواد بغلم کنی، پیشونیم رو ببوسی و بگی وقتشه بیدار شی.
دلم میخواد بهم بگی بارونی که از سرماش میلرزی رو فقط به خواب دیدی.
دلم میخواد چشم هام رو باز کنم و از پنجرهی باز اتاق رنگین کمون رو ببینم.
دلم میخواد وقتی داری رطوبت گوشهی چشمم رو با انگشتت پاک میکنی و به چهرهی احمقانهام میخندی بگم "نخند دیگه."
دلم میخواد بلندتر بخندی و من اخم کنم.
اما خودت هم میدونی که ته ته دلم میخوام باز هم صدای خندهات رو بشنوم، مگه نه؟
دلم میخواد بهم بگی دیدی همش کابوس بود؟ چیزی نشده. ما خوبیم، مگه نه؟
دلم میخواد بغلت کنم، سرم رو توی گردنت قایم کنم و بذارم خورشید پشت پلک های بستهام زیباترین آهنگی که میتونه رو بنوازه.
دلم میخواد یه نفس عمیق بکشم و بگم آره، ما خوبیم و این فقط یه کابوس بود.
اما حقیقت اینه؛ من هنوز توی این کابوس نفس میکشم، از سرما میلرزم، لرزش دست هام رو با قایم کردنشون توی جیبم مخفی میکنم و رطوبت گوشهی چشمم خنده هام رو توی خودشون حل میکنن و اینجا، هنوز یه کابوسه.
کابوسی که این بار در اون بیدار ترینم.
- Lost Peace
- يكشنبه ۲۹ آبان ۰۱