اینجا راجع به آدمای زیادی حرف زدم.

امروز نوبت گربه نارنجیه‌ست. چند روز دیگه تولدشه و هنوز کادوش تولدش رو نکشیدم. 

اولین دیدارمون بامزه بود. هلیوس کنارش وایساده بود و من باهاش در مورد فروختن کوکائین حرف زدم. شوخی بود، معنی خاصی نداشت. راجع بهش فکر نکردم و دیگه حرفی نزدیم. چیزی بیشتر از یه شوخی کوچیک بین ما وجود نداشت. 

امسال کمتر از یک متر جلوتر از من می‌شینه. خیلی بهش فکر می‌کنم و یادم نمیاد کی تصمیم گرفتیم با همدیگه صحبت کنیم.

ولی از یه جایی "شروع" شد. اولش من همون گارد همیشگیم رو بالا گرفتم؛ حرف‌های تیز، و پنهان کردن خودم. 

نمی‌دونم کی تصمیم گرفتیم که بپریم توی اون لونه‌ی خرگوش معروف. فقط به خودم اومدم و گربه نارنجیه منی رو دید که همیشه بهش می‌گفتن "باشه حالا، نمی‌خواد دوباره شروع کنی فلسفی حرف زدن." 

نشستیم و ساعت‌ها پشت ساعت‌ها دنیا رو توی طناب کلماتمون گیر انداختیم. بعضی اوقات تعجب می‌کنم که چطور در موردش فکر می‌کردم و چه آدمی هست. 

بهش می‌گم "بعد هر باری که صحبت می‌کنیم احساس کرختی می‌کنم ولی خوشحالم انجامش می‌دیم."

چون حرف زدن باهاش سورئال‌ترین چیز ممکنه. شایدم یه چیزی مثل حس انجمن شاعران مرده. حس فیلم سالوادور دالی. و شاید فیلم‌های دارک آکادمیا.

وقتی حضوری همدیگه رو می‌بینیم، بیشتر از پنج دقیقه صحبت نمی‌کنیم. انگار ذهن‌هامون به همدیگه نزدیکن اما جسم ما کیلومترها از همدیگه دورتره.

و هنوز چیزهایی زیادی هست که بهش نمی‌گم و البته که اون هم نگفته.

مطمئن نیستم بعد تابستون امسال دیگه دلم خواسته باشه یه سری چیزا رو توضیح بدم. ولی با این حال، ازش پرسیدم " به نظرت اونا خوب می‌شن؟"

و جواب می‌ده " به نظرت دوباره عاشق می‌شن؟"

یه اشک سرد گوشه‌ی چشمم رو قلقلک می‌ده" صادقانه بگم؟ نمی‌دونم."

و گربه نارنجیه هرگز این رو نخواهد خوند، اما حس می‌کنم خوشحالم فراتر از اون شوخی کوچیک رفتیم. 

گربه نارنجیه دوست خوبیه.

و به قول ویلی ونکا، یه آدم الهام‌بخشه.