امروز، توی سرویس -که یک ون باحاله- به طرز ناگهانی و بی دلیل تصمیم گرفتم دستم رو از پنجره بیارم بیرون و V نشون بدم.
خب نمیشه دقیقا گفت بی دلیل، چون بخشیش به خاطر پروانه کوچولو و عشق همیشگیش به دست تکون دادن برای بقیهست.
و باید بگم دیدن واکنش بقیه خیلی باحال بود!
هم سرویسیم که دو سال از من کوچیک تره و بغل دستم نشسته بود گفت "خجالت نمیکشی؟" [با لحن بد نخونید! بلکه یه دختر بامزه رو تصور کنید در حال بالا کشیدن ماسکش و خجالت زده خندیدن.]
حقیقتش خجالت میکشیدم!
خصوصا وقتی دست تکون میدادم و واکنش بقیه دقیقا نگاه "آه خدای من فشار این روز ها واقعا مسبب دیوونگی این بچه ها شده!" بود.
و یا وقتی که دست نازنیم رو انقدر دراز کردم که نزدیک بود بخوره توی صورت یک بنده خدایی [*خجل]
حتی با اینکه وقتی از سرویس پیاده شدم و دستم از نوک انگشت هام تا شونهام یخ زده بود و تقریبا حسش نمیکردم، باز هم بابت کاری که کردم پشیمون نبودم.
چون شنیدن خنده های بچه ها رو توی سرویس دوست داشتم.
دوست داشتم وقتی نگاه خانمی که داشت اون ور خیابون راه میرفت به V دراز شدهام از پنجره میافتاد، من هم متقابلا لبخند بزنم.
حتی اون آقایی که وقتی ما رو دید جوری گفت "اِ سلام!" که انگار خیلی وقته ما رو میشناسه، باحال بود.
اینکه با پروانه کوچولو درست مثل بچه هایی که توی هالووین شکلات هاشون رو میشمرن، سر اینکه کدوممون بیشتر لبخند جمع کردیم بحث کنم رو دوست داشتم.
کار بزرگ و حیرت انگیزی نبود؛ اما دلیل لبخند شد و همین، بیشتر از کافیه.
پ.ن: احتمالا دلیل اینکه این رو اینجا نوشتم، ثبت خاطرهست. با خاطره نویسی هرگز نتونستم رابطهی طولانی مدت برقرار کنم چون اون توجه دائم میخواست و من برای نشون دادن اون توجه بیش از اندازه کم حوصلهام.