امروز دیدمت. بعد چند سال؟ فکر کنم...پنج سال، مگه نه؟
فکر میکردم تغییر کردی، فکر میکردم قراره با آدم جدیدی رو به رو بشم.
اما تو بهم نگاه کردی، لبخند زدی و هی...چقدر غریبانه آشنا بودی.
عجیبه و شاید غیر منطقی، اما لبخندت شبیه کلیدی به سمت گذشته بود.
ازت فرار کردم اولش، چون خب...اوه نه، تو نمیدونی. تو نمیدونی چون نبودی. خب باید بگم که منِ حال، زیاد فرار میکنه. از آدما، خاطرات، گذشته و احتمالا همهچیز.
پس وقتی دیدمت ترسیدم، خودم رو به ماه کوچولو نزدیکتر کردم و زیر لب گفتم "شت شت شت."
تو احتمالا منو دیدی. شاید هم حواست نبود.
ماه کوچولو ازم پرسید چی شده و من جوری رفتار کردم انگار که خبر ندارم از چی صحبت میکنه.
ولی بالاخره که میدیدمت. و وقتی دیدمت، تو دستت رو آروم آوردی بالا و تکونش دادی. با یه لبخند فسقلی و به شدت آشنا روی لبات.
و من سریع جوابتو دادم. نمیدونم لبخندم چطور دیده میشد اما مطمئنم مثل تو عطر گذشته رو نداشت.
اینکه چقدر هنوز آدمی بودی که میشناختم عجیب بود.
من چقدر تغییر کردم؟ نمیدونم، اما تو هنوز همون دختری هستی که کنارم مینشست و میذاشت وسط کلاس دستش رو بگیرم و با هیجان جواب سوالی که معلممون از یکی دیگه پرسیده بود رو، با زمزمه بهش بگم. و تو هم سرت رو تکون میدادی و جملهام رو کامل میکردی.
دلم برات تنگ شده، اما نه.
اما نه، قرار نیست بیام جلو و باهات حرف بزنم. قرار نیست ازت بپرسم "چه خبر؟" و امیدوار باشم گفت و گو هامون طولانیتر بشن.
چون حالا که بهش فکر میکنم میفهمم دلم برای گذشته تنگ شده. برای آدمایی که بودیم. و حالا؟ هر چقدر هم لبخند آشنا باشه، تو تغییر کردی. و همینطور که من تغییر کردم.
و حس میکنم...حس میکنم از پسش بر نمیام.
حس میکنم حالا از پس هیچکس بر نمیام، اما هیس. این بین خودمون میمونه، مگه نه؟
دلم برات تنگ شده و میخوام بدونی تو همیشه اولین بهترین دوست من میمونی. هر چقدر این لقب کودکانه باشه، باز هم عمیقه و ارزشمند.
دوستدار تو؛
همونی که دلش برات تنگ شده.