به صفحه‌ی سفید رو به روم نگاه می‌کنم و یادم نمیاد چی می‌خواستم بگم.

اصلا چیزی برای گفتن داشتم؟ به خاطر نمیارم.

جدیدا، سخت تر همه چیز رو یادم میاد. انقدر فکر هام توی هم پیچیدن که دیگه نمی‌تونم میون اون همه گره کور چیزی که می‌خوام رو پیدا کنم.

این هم اینجا می‌نویسم چون صرفا...چون صرفا خیلی وقته ننوشتم.

قلمم شده یه دریاچه‌ی سردِ سرد که کلمات زیر این سطح یخ زده، به خودشون می‌لرزن و دندون هاشون از شدت سرما بهم می‌خوره.

و من یادم رفته چطور باید گرمشون می‌کردم.

احتمالا قبلا بلد بودم؛ مطمئن نیستم...شاید هم نبودم.

این رو هم میون گره افکارم گم کردم.

می‌خواستم روزمره نویسی کنم اما هر چقدر فکر کردم متوجه نشدم روزمره‌ی من چه چیزی داره که بخوام مطرحش کنم.

چیز خاصی وجود نداره. فقط هنوز دارم اکسیژن سر می‌کشم و سعی می‌‌کنم به خاطر بیارم زنده بودن یعنی چی؟

بهش فکر می‌کنم. به "زنده" بودن.

آوای سنگین و عمیقی داره. آدما زیاد به آوای کلمات اهمیت نمی‌دن. اینو می‌دونم.

به آوای زنده بودن که پر از فراز و نشیبه تا به حال گوش کردین؟ یک لحظه اوج می‌گیره، ساز ها با تمام قدرتشون آهنگ رو با تمام انرژی می‌نوازن و لحظه‌ی بعد؟ لحظه‌ی بعد سکوته.

سکوت، و غمی که به آرومی از میون خاک سرد این آوا متولد می‌شه و حتی موقع تولدش هم تکیده‌ست!

غم بزرگ می‌شه، می‌پیچه و می‌پیچه و اینجاست که آهنگ ریتم نا امن می‌گیره. دلهره، ترس، وحشت و تمام این ها می‌شن نور و آبی که این گل برای رشد کردن نیاز داره.

و آهنگ توی اوج خودش، وقتی مثل یک پیچک غم زده به همه چیز نفوذ پیدا کرده و به دورشون پیچیده، نور رو می‌بینه.

نور خورشید رو. 

لبخند زدن بلد نیست، اما می‌دونه که این نور...که این نور واقعیه.

اون نور توی تار و پود آهنگ می‌پیچه و بعدش؟ بعدش دوباره آهنگ اوج می‌گیره اما این بار، با ریتمی که هیجانش ترس رو القا نمی‌کنه!

آهنگ توی اوج خودش قلبت رو به تپش می‌ندازه و در نهایت؟

در نهایت آروم آروم، جوری که نترسی و وحشت زده نشی از این تغییر، رو به خاموشی می‌ره و بعد، سکوت؛ سکوت مطلق.

و من حالا به صدای زمزمه‌ی پیچک هایی گوش می‌دم که توی ذهنم در همدیگه گره خوردن.

باید بازشون کنم. می‌دونم که باید انجامش بدم.

ولی اگه من یه جایی وسط اون پیچک ها باشم چی؟ اون بیرون بیش از اندازه روشن به نظر میاد.

از نور...از نور می‌ترسم. غریب به نظر میاد. 

نمی‌دونم چرا اینا رو نوشتم، یا اصلا قصدم چی بود.

فقط می‌دونم ذهنم کلمات رو گم کرده و اولین حرفی که دستش میاد رو به دومی می‌بافه و می‌بافه و می‌بافه.

تا یه شال گردن شلخته و ناقص از افکارم درست ‌کنه.

تا کاری کنه گرم بشم.

اما حقیقت اینه که اینجا، هنوز هم سرده.