می‌دونید مادام همیشه بهم می‌گفت با بقیه اون اندازه‌ی که بهت اهمیت می‌دن رفتار کن، نه اندازه‌ای که خودت بهشون اهمیت می‌دی...

 

اون گل چرا وقتی می‌دونست این دل چقدر بی قرار این عشقه هیچ کاری نمی‌کرد؟

 

چون دلتنگی یه حس نیست...دلتنگی یه مشت خاطره‌ست که از نبودشون عذاب می‌کشی، الان باید بگی دلتنگ کدوم خاطره‌ای...اون وقت حس اون خاطره رو رنگ کن!

 

شبیه ماهی‌ای بود که یک شبه اون رو از دل دریا گرفته و داخل تنگ زندانی کرده بودند، اون نه توان این رو داشت که خودش رو از اون تنگ به بیرون بندازه و نه می‌تونست به سمت دریا شنا کنه، حالا هر چقدر هم بهش می‌گفتند خودت رو به اون شیشه نکوب و تنها توی اون تنگ بلوری شنا کن چه فایده‌ای داشت؟ اون دریاش رو می‌خواست، وقتی اون رنگ دریا رو دیده بود به چه امیدی باید توی این تنگ شنا می‌کرد؟

 

اینکه اون توی این احساسات در حال دست و پا زدن بود اما حتی از نگاه هوسوک کسی برای دوست داشته شدن، کسی برای عاشقی کردن و حتی کسی برای فکر کردن و به یاد موندن نبود درد داشت.

 

"گتسبی عاشق دیزی نبود، عاشق عاشقی کردن بود، اون یک لحظه عاشق شد و باقی عمرش رو صرف اون عشق کرد، صرف اون حس، هر شب به اون چراغ سبز خیره می‌شد، مهمونی های بزرگ می‌گرفت تا شاید یک روزی دیزی به مهمونیش بیاد، عشق تنها مفهوم زندگیش بود، به خاطر عشق زندگی می‌کرد، عشق برای اون دیروز و امروز و فردا بود، اون عاشقی کردن رو دوست داشت اما تو چی؟ به خاطر چی هر روز دنبالم می‌کنی تا یک روز بهت توجه کنم؟ حالا تو بگو! تو عاشق منی یا عاشقِ عاشقی کردن؟"

چند ثانیه‌ای به چشم های جدیش نگاه کرد، لبخندی به لب آورد و قدمی جلوتر گذاشت: "من عاشقِ عاشقی کردن برای توام!"

 

باید آرزو کنم کاش هیچ وقت نمی‌دیدمت؟ ملاقات با تو چه معجزه‌ای بود که الان از نبودت به این روز افتادم؟

 

شب و روزم با تو می‌گذره‌. روزهای زیادی توی اون کارگاه با تو گذشت، روزهایی که من باهات حرف زدم، بدون اینکه منتظر جوابی بمونم، بدون اینکه جوابی بهم بدی، حرفی باهام بزنی و یا چیزی بهم بگی...

آروم سرش رو عقب آورد،‌ بغض ناخواسته‌ای که گوشه‌ی گلوش نشسته بود رو فرو برد، پلک هاش رو باز کرد و به چشم های قهوه‌ای رنگ مقابلش خیره شد: چرا نمی‌ذاری بفهمم توی اون موجود لعنتی‌ای که توی سینته چی می‌گذره؟

دستش رو آروم پایین آورد و روی قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ گذاشت، نگاه شفافش رو بهش دوخت و ادامه داد: برای من از تهیونگ بگو سنیور بیانکو...

 

-اگه بارون رو ازت بگیرم چی؟ همین جا می‌مونی؟ به صداش گوش می‌دیم و به آسمونش نگاه...

-نه...وقتی از پشت پنجره به بیرون نگاه کنیم فقط گرفتگی آسمون نصیبمون می‌شه...کی دوست داره یه گوشه بشینه و به گریه‌ی یک نفر نگاه کنه؟ هممم؟

اما وقتی زیرش قدم بزنی آرامش و نشاطش اون موقع خودش رو نشون می‌ده...

این طوری انگار بغلش کردی و می‌خوای آرومش کنی و نمی‌فهمی اونی که آروم شده خودتی!