به آدمها فکر میکنم. به قصههایی که خواستم بنویسم و رهاشون کردم. به آهنگهایی که به دور کلمات میپیچن و روی تن ظریفشون بوسه میزنن.
به قصهای فکر میکنم که نوشتم، مینویسم و من رو میترسونه. به قصهای که پر از اشخاص ناآشنا، رازها و سکوته.
و روی زمین میشینم، گذشته رو توی دستام میگیرم و میبینم که چطور مثل شن از لا به لای انگشتهام گذر میکنه. چون گذشته رو نمیتونی توی دستات بگیری؛ مثل آینده، مثل آهنگها، قصهها و آدمها.
چون آخر قصه رو نمیدونم اما میخوام بنویسم. میخوام به صدای خودم گوش بدم چون...چون انجامش ندادم و قصهام برام ناآشنا شد.
میترسم چون قدمهای بزرگی توی این قصه برداشتم و هر چیزی تاوانی داره.
فکر میکردم نداره و حالا میبینمش.
قصهها چطور به پایان میرسن؟ من نویسندهام اما خیمهشب باز نیستم. و نمیتونم همه چیز رو توی دستم بگیرم.
این رو اینجا مینویسم، که یادم بمونه.
شاید یه روزی برگشتم، نگاهش کردم و میخوام اون موقع ببینم قصهی من چطور به پایان رسید؟