اون اینجاست و تو نیستی.
وقتی سمت من برمیگرده و با لبخندی به خشکی دریای انسانیت توی وجودش نگاهم میکنه، سعی میکنم نفس بکشم.
دم، بازدم.
دم، بازدم.
دم، و اینبار بازدمی که میلرزه.
اون حرف میزنه و من محکم تر لب هام رو روی هم فشار میدم.
میدونم...میدونم.
نباید عصبانی باشم. نباید دستم رو بلند کنم و توی صورتش بکوبم.
آره؛ میدونم که حتی لرزیدن دست هامم به بوته های سرخ خار توی چشم هاش زندگی میبخشه.
میبینم که نگاهش سمت دست های مشت شدهام کشیده میشه.
اما میترسم اگه همین کار رو هم انجام ندم دیگه نتونم جلوی خودم رو بگیرم.
تو بهم بگو...تو بهم بگو چطور انقدر راحت از همه چیز حرف میزنه وقتی هم من، هم خودش و هم تو میدونیم که همهی اینا زیر سر خودشه؟
اون غم جعلی توی صداش رو با چقدر پول کثیف خریده؟
اسمت رو به زبون میآره و من میفهمم دیگه نمیتونم.
نه...اسم تو نه.
نمیدونم کی لب های خشک شدهام رو باز میکنم و بهش میگم اسمشو به زبون نیار.
نمیدونم کی چند قدم جلو میرم و خیره به چشم هایی که بعید میدونم غیر از خون و پول چیزی دیده باشه ازش میخوام هرگز اسمت رو با زبونش کثیف نکنه.
نمیدونم کی اون آدمای پشت سرش چند قدم جلوتر میآن تا نشونم بدن باید سکوت کنم.
که اگه میخوام یک روز دیگه هم نفس بکشم باید سکوت کنم.
که گفتن چیزهایی که همه میدونن و من فقط جرأت به زبون آوردنش رو پیدا کردم حماقت محضه.
نمیدونم کی به خشم توی قلبم اجازه میدم با اشک هام، روی دست های مشت شدهام بباره و گل های گوشت خوار رو متولد کنه.
گل های گوشت خواری که تا وقتی تمام وجود اون رو نیست نکنن، به آرامش نمیرسن.
نمیدونم کی فریادم باعث میشه پرندهی سفیدی که روی سنگ سرد تو نشسته بود پر بزنه.
نمیدونم کی اولین اشک آسمون روی لالهی کنار پام میشینه.
نمیدونم کی دست های مرگ بهم نزدیک تر میشه.
فقط میدونم، اون دیگه هرگز اسمت رو به زبون نمیآره.
چون تا ابد، زخم عمیق روی گونهاش یادآور کاریه که نباید بکنه.
اون...نباید اسم تو رو به زبون بیاره.
میدونی؟ نباید.
پ.ن: ای کاش اسمشو به زبون نیاری...ای کاش اسم هیچ کدومشون رو به زبون نیاری.