سلام. خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم، نه؟
دو و نیم صبحه و داشتم دوباره به آدما فکر میکردم. به احساساتشون. بعضی اوقات انقدر غرق تحلیلشون میشم که یادم میره منم یکیام مثل هر کس دیگهای. منم اون احساسات رو تجربه میکنم.
ولی یه جور عجیبی هر درد کوچیکی که توی آدما میبینم باعث میشه دلم بخواد کنارشون بشینم، بغلشون کنم و بهشون گوش بدم. و عجیبترین بخشش؟ اینه که همزمان توانایی برقراری ارتباطم با دیگران روز به روز تحلیل میره و انرژیم رو از دست میدم.
حرف زدن سخته و مطمئنم قبلا انقدر سخت نبود. به زبون آوردن چیزی که حس میکنم، سخته. و بدترین بخشش اینه که حس میکنم دارم از دست میدم. چی رو؟ نمیدونم، احتمالا خیلی چیزا. چند شب پیش خواب دیدم مردم. شاید هم خواب ندیدم و داشتم بهش فکر میکردم. یادم نمیاد، اما یه همچین چیزی بود.
دلم برای خیلی چیزا تنگ شده و در عین حال، توانایی نگه داشتن همین چیزهایی که برام مونده هم ندارم.
احساس میکنم بند بند روحم داره تحلیل میره و حتی نمیدونم چرا.
روشهای زیادی رو امتحان کردم اما برای حالا چیزی جواب نداده.
فکر کنم برای همینه که انقدر راجع به مشکلات و احساسات بقیه فکر میکنم. که خودم رو مشغول نگه دارم و احتمالا یادم بمونه. و شاید چون درکشون میکنم.
شاید چون میدونم از دست دادن چجوریه، شاید چون مزهی دلتنگ شدن رو میشناسم و شاید صدای ترک خوردن قلبها برام آشناست. و اینا من رو بیدار نگه میدارن.
از هر خوابی.