سایه؛

سایه‌ی کوچک من.

روزگار می‌گذرد و زخم‌های تو عمیق‌تر می‌شوند.

دست‌های سردت را محکم‌تر می‌گیرم اما با چشم‌هایت چه کنم؟ با نگاه عمیق و برنده‌ات چه کنم؟

روزها می‌گذرد و تو تنها بیشتر و بیشتر غرق می‌شوی.

نه آغوشم را نمی‌خواهی و نه کلماتم را‌.

شاید برای نجات دادنت خیلی دیر شده‌ باشد و من متاسفم.

برای تک تک اشک‌هایی که نریختی و تمام نوازش‌هایی که از تو دریغ کردم.

متاسفم که هر روز راه رسیدن به تو طولانی‌تر می‌شود.

متاسفم که زخم‌هایت رو نمی‌توانم ببندم.

متاسفم که نمی‌توانی نور را در آغوش بکشی و با این حال راه رفتن به عمق تاریکی را هم نمی‌دانی.

متاسفم که تو را "سایه" نامیدم، دختر تنهای من.

متاسفم.

  • ۶
  • نظرات [ ۶ ]
    • Lost Peace
    • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۰۲

    زخم‌ها؛ فرداها؛ و تمام من.

    من منتظر فردام چون امروز خسته‌ام. 

    منتظرشم چون امروز لبخند زدن سخته.

    چون فقط امروز هم خون‌ریزی زخم‌هام بند نمیاد. 

    منتظر اینم که فردا برسه تا بتونم دور زخم‌هام ستاره بکشم.

    و من منتظر فردام، چون امروز هم زندگی دور به نظر می‌رسه.

  • ۵
    • Lost Peace
    • شنبه ۱۲ فروردين ۰۲

    لبخند ها؛ رنگ ها؛ و تمام من.

    اول که بابونه من رو به این چالش دعوت کرد، خوشحال شدم؛ خیلی زیاد.

    اما بعد برای اینکه اون لبخند ها رو پیدا کنم توی سالی که گذشت چرخ زدم و وقتی به خودم اومدم دیدم غمگین بود؛ چیزی که ازش گذشتم، بیش از اندازه پر شده بود از رنگ های وحشی و مجنونی که صدای حزن انگیزشون دیوار های ذهنم رو خراش می‌داد.

    رنگی از گناه توی ذهنم عذاب وجدان رو نقش زد و پرسید "واقعا؟ واقعا دنبال لبخند هاتی؟"

    و من توی خودم جمع شدم چون حق با اون بود.

    به دیواری که امسال پر از رنگ و نقش های عجیب شد نگاه کردم و چشمم افتاد به باریکه‌ی آبی آسمونی که آفتاب برای من نقش زده بود.

    لبخند زدم. اون شب رو یادم اومد.

    وقتی اون فیلم کوتاه رو نشونم داد؛ ساعت سه صبح و دیدم که چقدر لبخند کوچیکی رو صورتش دیدم آرومم کرد.

    پس بازم دستم رو روی دیوار کشیدم و این بار، بنفش رو دیدم که رگه هایی از طلایی در اون می‌درخشید.

    جوجه سعی می‌کنه حواسم رو پرت کنه، اما می‌دونستم.

    توی کلاسم و مکرش ربای اعظم اونجاست؛ با یه کاپ کیک فسقلی توی دستاش که داره به سختی تلاش می‌کنه قبل رسیدن من اون شمع آبی راه راه رو روشن کنه.

    می‌خندم؛ می‌دونستم اما دیدن تلاششون چقدر شیرینه.

    دوباره راه می‌رم و این بار گلبهی رو می‌بینم.

    برگشتم؛ دوباره اینجام. 

    دارم با آفتاب حرف می‌زنم و یادم رفته بود چقدر دلم براش تنگ شده؟ نه...یادم نرفته.

    سرخ، اما شیرین؛ مثل سیب سرخ.

    سفید و چند قطره زرد؛ مثل بابونه.

    قرمز تیره؛ مثل قاصدک...

    سبز چمنی با شاید کمی عطر لیمو؛ مثل هلمونی.

    وجود من پر شده از رنگ ها، و حس می‌کنم باید از این رنگ ها می‌گفتم.

    باید می‌گفتم که اگه این رنگ ها رو نداشتم، من می‌موندم و آبی که فرسوده می‌شد و در نهایت به خاکستری می‌رسید.

    و اقیانوس؛ اقیانوسی که حالا عمیق تر از همیشه به نظر می‌رسه.

    و این تمام لبخند ها، رنگ ها، و من خواهد بود.

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • Lost Peace
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    𝟱𝟮𝗕𝗹𝘂𝗲

    دراز کشیدم و سعی می‌کنم نفس هام رو آروم کنم. 

    دم و بازدمی که پشتش میاد. دوباره، دوباره و دوباره.

    می‌خوام بخوابم؛ باید بخوابم.

    ساعت چنده؟ دو؟ اوه نه، کی به سه رسید؟

    با خودم می‌گم "بهش فکر نکن" و این احمقانه ترین کار ممکنه چون ذهنم سریع تر از قبل افکارم رو به رگ هام تزریق می‌کنه و قلبم سریع تر می‌تپه.

    چشم هام رو می‌بندم و سعی می‌کنم فکر کنم. به یه چیز بهتر.

    اما من توی یه کوچه‌ی بن بست گیر کردم و از هر راهی که می‌رم می‌رسم به یه دیوار بلند و زمخت.

    فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم تا جایی که به خودم میام و می‌بینم توی اقیانوسم.

    توی اعماق اقیانوس افکارم دارم سعی می‌کنم یه روزنه‌ای برای نفس کشیدن پیدا کنم اما پیچک های ذهنم آروم به دور گلوم می‌پیچن و راه نفس کشیدن رو تنگ تر می‌کنن.

    بلند می‌شم، می‌شینم و از پنجره‌ی اتاق به آسمون نگاه می‌کنم. اشتباه می‌بینم یا واقعا آسمون انتهای موهای بلند و مشکی رنگش رو روشن کرده؟ شاید کرده باشه. نمی‌دونم.

    افکارم از ذهنم روی چشم های می‌ریزن و مرطوبش می‌کنن. اما اشکی در کار نیست.

    دوباره دراز می‌کشم، و این بار توی خودم جمع می‌شم.

    "فکر نکن فکر نکن بهش فکر نکن." 

    نمی‌شه. و نمی‌شه چون این احمقانه ترین خواسته‌ی دنیاست.

    "تقصیر تو نبود، تقصیر تو نیست"

    و نه. این هم نمی‌شه.

    و بعد من می‌مونم و تو.

    تو و تو و خدایا، تو.

    بهت فکر می‌کنم.

    به جوری که صدام می‌کنی.

    و بعد آروم آروم به ساحل بر می‌گردم.

    نفس هام منظم تر می‌شه.

    دیگه توی تخت غلت نمی‌زنم.

    فقط...فقط می‌خوام برای امشب هم از سرمای همیشگیم به گرمای تو پناه ببرم.

    فقط یه شب دیگه...فقط یه شب.

    حتی اگه این فقط یه توهم لعنتی باشه...فقط یه شب دیگه.

    فقط یه شب.

  • ۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Lost Peace
    • دوشنبه ۲۲ اسفند ۰۱

    هیچ چیز و همه چیز.

    صدات می‌کنم. می‌شنوی؟

    ما کجایِ این قصه‌ایم؟ 

    دنبالت می‌گردم؛ توی قصه ها.

    چون فقط اونجاست که همه چیز معنی می‌ده.

    توی دنیای واقعی من گم می‌شم میون فریاد های زمزمه وارم.

    نمی‌دونم چی شده و نمی‌دونم چی می‌شه.

    ذهنم پر شده؛ پر از خالی.

    هیچ چیز و البته همه چیز.

    صدات کردم‌. شنیدی؟

  • ۶
    • Lost Peace
    • جمعه ۱۲ اسفند ۰۱

    لبخندِ بی قصه.

    یادمه.

    یادمه که یه لبخند ساده رو لبات بود.

    اما برای من اون بیشتر از یه لبخند ساده بود.

    لبخندت پرواز کرد و توی سرم چرخید و چرخید و منم همراهش چرخیدم.

    دور خودم چرخیدم و چرخیدم و سرم گیج رفت.

    سرم انقدر گیج رفت که لبخند تو دیگه ساده نبود.

    کلی قصه توی اون لبخند بود و من از خوندنشون لذت می‌بردم.

    پس یه کاغذ برداشتم و اون قصه ها رو نوشتم. خط به خط و جمله به جمله‌اش رو نوشتم.

    بعد، با تمام اون کاغذا یه قصر ساختم؛ یه قصر فوق العاده‌ی کاغذی.

    اون قصر بزرگ تر می‌شد و ذهن من مجنون تر.

    می‌چرخیدم و می‌چرخیدم و از لبخندت قصه ها می‌نوشتم.

    یه روز صدام کردی؛ بلند، رسا و واضح.

    منم وایسادم تا صداتو بشنوم. 

    سرم گیج می‌رفت اما باید حواسمو جمع می‌کردم؛ آخه صدام کرده بودی.

    طبق عادت لبخند می‌زدی و من قلمم رو برداشتم که قصه بنویسم اما.‌..اما انگار یه چیزی درست نبود.

    حالا که دنیا دور سرم نمی‌چرخید، لبخند تو هم یه لبخند ساده شده بود؛ یه لبخند بی قصه.

    و من ترسیدم، دستام می‌لرزید. اشک توی چشمام جمع شده بود و اون کاغذ لعنتی رو نمی‌دیدم.

    مچاله‌اش کردم و به سمتت برگشتم.

    مثل همیشه، گفتم دوستت دارم؛ شاید با صدای لرزون تر.

    و تو فقط لبخند زدی.

    دوباره یه قدم اومدم جلو و گفتم دوستت دارم!

    لبخند زدی و یه قدم رفتی عقب.

    می‌خواستم دستات رو بگیرم چون توی قصه هام همیشه دستام رو می‌گرفتی.

    به خودم اومدم و دیدم دست هات رو پشتت به همدیگه چفت کردی.

    ترسیدم.

    برای همین دوباره چرخیدم و چرخیدم تا فراموش کنم.

    اما من حقیقت رو دیده بودم و دروغ دیگه نجاتم نمی‌داد.

    ترسیده بودم، می‌لرزیدم، سردم بود.

    و تو...تو فقط لبخند می‌زدی.

    کاغذ ها پر شده بودن از کلمات تکراری، خط هایی که توی هم می‌پیچیدن تا هیولای ترسناک کابوس هام بشن.

    صدات می‌زدم و تو...تو فقط لبخند می‌زدی.

    سردم بود، می‌دونی؟ 

    اون کاغذا رو آتیش زدم اما هنوز هم سردم بود.

    به قصری نگاه کردم که با دستای خودم ساخته بودم.

    توی اون قصر تو با من زیر نور ستاره می‌رقصیدی، دوستم داشتی و لبخند هات پر از قصه بود.

    سردم بود.

    توی قصر پناه گرفتم تا گرم بشم؛ تا آروم بشم.

    اما خیالِ تو هم سرد بود.

    یه کاغذ رو آتیش زدم. بعدش یکی دیگه.

    به خودم اومدم و دیدم توی آتیش گیر افتادم و هنوز هم سردمه.

    خیال تو هم خاکستر شد و من، سردم بود.

    نیمی از روح من سوخت و باز هم سرد بود.

    قلعه خاکستر شد و من، داشتم می‌لرزیدم.

    دیگه نچرخیدم. 

    فقط با یه روح نیمه سوخته رو به روت نشستم و خیره شدم به لبخندت.

    همون لبخندِ ساده‌ی بی قصه.

     

     

    پ.ن:"فکرم سرده"

  • ۲
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Lost Peace
    • دوشنبه ۱ اسفند ۰۱

    𝐂𝐨𝐥𝐨𝐫𝐬

    می‌دونید مادام همیشه بهم می‌گفت با بقیه اون اندازه‌ی که بهت اهمیت می‌دن رفتار کن، نه اندازه‌ای که خودت بهشون اهمیت می‌دی...

     

    اون گل چرا وقتی می‌دونست این دل چقدر بی قرار این عشقه هیچ کاری نمی‌کرد؟

     

    چون دلتنگی یه حس نیست...دلتنگی یه مشت خاطره‌ست که از نبودشون عذاب می‌کشی، الان باید بگی دلتنگ کدوم خاطره‌ای...اون وقت حس اون خاطره رو رنگ کن!

     

    شبیه ماهی‌ای بود که یک شبه اون رو از دل دریا گرفته و داخل تنگ زندانی کرده بودند، اون نه توان این رو داشت که خودش رو از اون تنگ به بیرون بندازه و نه می‌تونست به سمت دریا شنا کنه، حالا هر چقدر هم بهش می‌گفتند خودت رو به اون شیشه نکوب و تنها توی اون تنگ بلوری شنا کن چه فایده‌ای داشت؟ اون دریاش رو می‌خواست، وقتی اون رنگ دریا رو دیده بود به چه امیدی باید توی این تنگ شنا می‌کرد؟

     

    اینکه اون توی این احساسات در حال دست و پا زدن بود اما حتی از نگاه هوسوک کسی برای دوست داشته شدن، کسی برای عاشقی کردن و حتی کسی برای فکر کردن و به یاد موندن نبود درد داشت.

     

    "گتسبی عاشق دیزی نبود، عاشق عاشقی کردن بود، اون یک لحظه عاشق شد و باقی عمرش رو صرف اون عشق کرد، صرف اون حس، هر شب به اون چراغ سبز خیره می‌شد، مهمونی های بزرگ می‌گرفت تا شاید یک روزی دیزی به مهمونیش بیاد، عشق تنها مفهوم زندگیش بود، به خاطر عشق زندگی می‌کرد، عشق برای اون دیروز و امروز و فردا بود، اون عاشقی کردن رو دوست داشت اما تو چی؟ به خاطر چی هر روز دنبالم می‌کنی تا یک روز بهت توجه کنم؟ حالا تو بگو! تو عاشق منی یا عاشقِ عاشقی کردن؟"

    چند ثانیه‌ای به چشم های جدیش نگاه کرد، لبخندی به لب آورد و قدمی جلوتر گذاشت: "من عاشقِ عاشقی کردن برای توام!"

     

    باید آرزو کنم کاش هیچ وقت نمی‌دیدمت؟ ملاقات با تو چه معجزه‌ای بود که الان از نبودت به این روز افتادم؟

     

    شب و روزم با تو می‌گذره‌. روزهای زیادی توی اون کارگاه با تو گذشت، روزهایی که من باهات حرف زدم، بدون اینکه منتظر جوابی بمونم، بدون اینکه جوابی بهم بدی، حرفی باهام بزنی و یا چیزی بهم بگی...

    آروم سرش رو عقب آورد،‌ بغض ناخواسته‌ای که گوشه‌ی گلوش نشسته بود رو فرو برد، پلک هاش رو باز کرد و به چشم های قهوه‌ای رنگ مقابلش خیره شد: چرا نمی‌ذاری بفهمم توی اون موجود لعنتی‌ای که توی سینته چی می‌گذره؟

    دستش رو آروم پایین آورد و روی قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ گذاشت، نگاه شفافش رو بهش دوخت و ادامه داد: برای من از تهیونگ بگو سنیور بیانکو...

     

    -اگه بارون رو ازت بگیرم چی؟ همین جا می‌مونی؟ به صداش گوش می‌دیم و به آسمونش نگاه...

    -نه...وقتی از پشت پنجره به بیرون نگاه کنیم فقط گرفتگی آسمون نصیبمون می‌شه...کی دوست داره یه گوشه بشینه و به گریه‌ی یک نفر نگاه کنه؟ هممم؟

    اما وقتی زیرش قدم بزنی آرامش و نشاطش اون موقع خودش رو نشون می‌ده...

    این طوری انگار بغلش کردی و می‌خوای آرومش کنی و نمی‌فهمی اونی که آروم شده خودتی!

  • ۷
  • نظرات [ ۷۵ ]
    • Lost Peace
    • شنبه ۲۹ بهمن ۰۱

    ѕιι ѕσℓσ ιℓ мισ ƒισяє

    فقط کافیه صدام کنی فیورِ؛ اون وقت شازده کوچولو هر کجای این دنیا هم که باشه، برای رسیدن به تک گل قلبش بر می‌گرده.

     

    🌻🌻🌻

     

    دیروز به بنفشه گفتم میون این همه غم، به هر خوشی کوچیکی که پیدا کردی دو دستی بچسب. 

    داشتم می‌گفتم اوضاعِ همه چیز غم انگیز تر از اونیه که بخوای چشمت رو روی خوشی های کوچیکت ببندی.

    بعدشم محکم بغلش کردم و گفتم بیخیال اون موضوع بشه وقتی هیچ تقصیری نداشته.

    کارِ این روزای من شده همین.

    به هر چیز کوچیکی که کمی، حتی شده لحظه‌ای من رو از دنیای واقعی جدا کنه می‌چسبم.

    برای همین مدتیه که من و ذهنم تصمیم گرفتیم آتش بس اعلام کنیم.

    چون...این بار، توی جنگ مصدوم پیدا کردیم!

    بگذریم.

    یکی از چیزهایی که این چند روز کمی آرومم کرد، خوندن کالرز بود.

    خیلی آوازه‌اش رو شنیده بودم، و چقدر خوشحالم به آوایی که شنیدم اعتماد کردم و خوندمش.

    تا به حال نخونده بودمش اما لعنتی...پر شده بود از دژاوو های عجیب برای من!

    حتی به طرز عجیبی چند تا از جملات رو همونطور، یا با کمی تغییر شنیده بودم.

    کالرز کمی دلتنگم کرد...البته کمی که نه، خیلی!

    ترکیب رنگ و کلماتش باب دلم بود؛ به معنی واقعی کلمه.

    و پایان سرخش که قلبم رو لرزوند...زیبا بود. مثل تمام بخش های دیگه‌اش.

    تصمیم گرفتم بوم پر از خط و خش قلبم رو دوباره از نوع رنگ بزنم.

    می‌دونم ذهنم از جنگ قبلی هنوز هم خسته‌ست، اما می‌خوام حتی در حد چند قطره هم که شده، انجامش بدم.

    عجله‌ای نیست.

    با کارای کوچیک، چند قطره بهش اضافه می‌کنم.

    نمی‌دونم چقدر طول می‌کشه، اما حس می‌کنم باید سعی کنم اون بوم رو درست کنم.

    بعدش...بعدش می‌تونم با خیال راحت به دستام نگاه کنم که به رنگ دیگه‌ای غیر از خاکستری آغشته شدن.

    شاید وقتی رنگ ها رو بیشتر بشناسم، راحت تر بتونم آدمایی که دوستشون دارم رو درک کنم و در آغوش بکشم.

     

     

    پ.ن: اون جمله‌ی اول بخشی از خودِ کالرز نیست.

    پ.ن دیگر: بابت چالش سی کالج...فکر کنم از اولش هم می‌دونستم نمی‌تونم اون رو به انتها ببرم.

    و باز هم پ.ن دیگر: ای کاش می‌شد کالرز رو از نزدیک حس کنم.

    بعضی جاهاش رو...دوست داشتم از نزدیک ببینم و جاری شدن رنگِ اون قسمت ها رو، روی نوک انگشت هام ببینم.

    یکی مونده به آخرین پ.ن: شاید یه پست درست کردم و بخش هایی از کالرز که دوستش داشتم رو اونجا گذاشتم. [امیدوارم البته.]

    و آخرین پ.ن: دلتنگ بودن عجیب و بی پایانه.

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Lost Peace
    • پنجشنبه ۱۳ بهمن ۰۱

    چالش سی کالج~

     

    روز اول: اقیانوس

    "در اقیانوس افکارم

    تنها تو،

    پناه‌گاه امن من بودی."

     

    🌻🌻🌻

     

    روز دوم: رویا

    "در کابوسی به نام زندگی

    تنها

    رویای مرگ

    نجاتم می‌دهد"

     

    🌻🌻🌻

     

    روز سوم: خانه

    "در آن دور دست ها،

    جایی که غم در قلبِ آسمان نمی‌تپد،

    خانه‌ای خواهم ساخت

    به رنگِ آبی آرامش."

     

    🌻🌻🌻

     

    روز چهارم: آسمان

    "آسمانِ قلبم

    تنها با فروغ نگاه تو

    از این ظلمت

    رها خواهد شد"

     

    🌻🌻🌻

     

    روز پنجم: روح

    " و مرا

    در آغوش ابرها دریاب.

    در آنجایی که روحم

    به آرامش ابدی رسیده است"

     

     

    🌻🌻🌻

     

    روز ششم: لبخند

    "لبخند قندیِ تو

    توی چای غم من حل می‌شه

    و من با نوشیدنش،

    زنده بودن رو یادم میاد"

     

    🌻🌻🌻

     

    روز هفتم: توهم

    "در توهم شیرین عشقت

    جرعه جرعه شراب خیال می‌نوشم

    تا مست شوم،

    و از خاطر ببرم

    حقیقتِ تلخی را

    که در اشک هایم جاری می‌شود"

     

    🌻🌻🌻

     

    روز هشتم: فردا

    "فردا دیگر غمی در میان ترک های لبان ما

    جوانه نخواهد زد

    فردا عطر شیرین شادی

    در رگ هایمان جاری خواهد شد

    فردا با حس رهایی و پرواز

    از راه خواهد رسید"

  • ۴
  • نظرات [ ۵۵ ]
    • Lost Peace
    • پنجشنبه ۶ بهمن ۰۱

    پیچک

    به صفحه‌ی سفید رو به روم نگاه می‌کنم و یادم نمیاد چی می‌خواستم بگم.

    اصلا چیزی برای گفتن داشتم؟ به خاطر نمیارم.

    جدیدا، سخت تر همه چیز رو یادم میاد. انقدر فکر هام توی هم پیچیدن که دیگه نمی‌تونم میون اون همه گره کور چیزی که می‌خوام رو پیدا کنم.

    این هم اینجا می‌نویسم چون صرفا...چون صرفا خیلی وقته ننوشتم.

    قلمم شده یه دریاچه‌ی سردِ سرد که کلمات زیر این سطح یخ زده، به خودشون می‌لرزن و دندون هاشون از شدت سرما بهم می‌خوره.

    و من یادم رفته چطور باید گرمشون می‌کردم.

    احتمالا قبلا بلد بودم؛ مطمئن نیستم...شاید هم نبودم.

    این رو هم میون گره افکارم گم کردم.

    می‌خواستم روزمره نویسی کنم اما هر چقدر فکر کردم متوجه نشدم روزمره‌ی من چه چیزی داره که بخوام مطرحش کنم.

    چیز خاصی وجود نداره. فقط هنوز دارم اکسیژن سر می‌کشم و سعی می‌‌کنم به خاطر بیارم زنده بودن یعنی چی؟

    بهش فکر می‌کنم. به "زنده" بودن.

    آوای سنگین و عمیقی داره. آدما زیاد به آوای کلمات اهمیت نمی‌دن. اینو می‌دونم.

    به آوای زنده بودن که پر از فراز و نشیبه تا به حال گوش کردین؟ یک لحظه اوج می‌گیره، ساز ها با تمام قدرتشون آهنگ رو با تمام انرژی می‌نوازن و لحظه‌ی بعد؟ لحظه‌ی بعد سکوته.

    سکوت، و غمی که به آرومی از میون خاک سرد این آوا متولد می‌شه و حتی موقع تولدش هم تکیده‌ست!

    غم بزرگ می‌شه، می‌پیچه و می‌پیچه و اینجاست که آهنگ ریتم نا امن می‌گیره. دلهره، ترس، وحشت و تمام این ها می‌شن نور و آبی که این گل برای رشد کردن نیاز داره.

    و آهنگ توی اوج خودش، وقتی مثل یک پیچک غم زده به همه چیز نفوذ پیدا کرده و به دورشون پیچیده، نور رو می‌بینه.

    نور خورشید رو. 

    لبخند زدن بلد نیست، اما می‌دونه که این نور...که این نور واقعیه.

    اون نور توی تار و پود آهنگ می‌پیچه و بعدش؟ بعدش دوباره آهنگ اوج می‌گیره اما این بار، با ریتمی که هیجانش ترس رو القا نمی‌کنه!

    آهنگ توی اوج خودش قلبت رو به تپش می‌ندازه و در نهایت؟

    در نهایت آروم آروم، جوری که نترسی و وحشت زده نشی از این تغییر، رو به خاموشی می‌ره و بعد، سکوت؛ سکوت مطلق.

    و من حالا به صدای زمزمه‌ی پیچک هایی گوش می‌دم که توی ذهنم در همدیگه گره خوردن.

    باید بازشون کنم. می‌دونم که باید انجامش بدم.

    ولی اگه من یه جایی وسط اون پیچک ها باشم چی؟ اون بیرون بیش از اندازه روشن به نظر میاد.

    از نور...از نور می‌ترسم. غریب به نظر میاد. 

    نمی‌دونم چرا اینا رو نوشتم، یا اصلا قصدم چی بود.

    فقط می‌دونم ذهنم کلمات رو گم کرده و اولین حرفی که دستش میاد رو به دومی می‌بافه و می‌بافه و می‌بافه.

    تا یه شال گردن شلخته و ناقص از افکارم درست ‌کنه.

    تا کاری کنه گرم بشم.

    اما حقیقت اینه که اینجا، هنوز هم سرده.

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • Lost Peace
    • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱