اول که بابونه من رو به این چالش دعوت کرد، خوشحال شدم؛ خیلی زیاد.

اما بعد برای اینکه اون لبخند ها رو پیدا کنم توی سالی که گذشت چرخ زدم و وقتی به خودم اومدم دیدم غمگین بود؛ چیزی که ازش گذشتم، بیش از اندازه پر شده بود از رنگ های وحشی و مجنونی که صدای حزن انگیزشون دیوار های ذهنم رو خراش می‌داد.

رنگی از گناه توی ذهنم عذاب وجدان رو نقش زد و پرسید "واقعا؟ واقعا دنبال لبخند هاتی؟"

و من توی خودم جمع شدم چون حق با اون بود.

به دیواری که امسال پر از رنگ و نقش های عجیب شد نگاه کردم و چشمم افتاد به باریکه‌ی آبی آسمونی که آفتاب برای من نقش زده بود.

لبخند زدم. اون شب رو یادم اومد.

وقتی اون فیلم کوتاه رو نشونم داد؛ ساعت سه صبح و دیدم که چقدر لبخند کوچیکی رو صورتش دیدم آرومم کرد.

پس بازم دستم رو روی دیوار کشیدم و این بار، بنفش رو دیدم که رگه هایی از طلایی در اون می‌درخشید.

جوجه سعی می‌کنه حواسم رو پرت کنه، اما می‌دونستم.

توی کلاسم و مکرش ربای اعظم اونجاست؛ با یه کاپ کیک فسقلی توی دستاش که داره به سختی تلاش می‌کنه قبل رسیدن من اون شمع آبی راه راه رو روشن کنه.

می‌خندم؛ می‌دونستم اما دیدن تلاششون چقدر شیرینه.

دوباره راه می‌رم و این بار گلبهی رو می‌بینم.

برگشتم؛ دوباره اینجام. 

دارم با آفتاب حرف می‌زنم و یادم رفته بود چقدر دلم براش تنگ شده؟ نه...یادم نرفته.

سرخ، اما شیرین؛ مثل سیب سرخ.

سفید و چند قطره زرد؛ مثل بابونه.

قرمز تیره؛ مثل قاصدک...

سبز چمنی با شاید کمی عطر لیمو؛ مثل هلمونی.

وجود من پر شده از رنگ ها، و حس می‌کنم باید از این رنگ ها می‌گفتم.

باید می‌گفتم که اگه این رنگ ها رو نداشتم، من می‌موندم و آبی که فرسوده می‌شد و در نهایت به خاکستری می‌رسید.

و اقیانوس؛ اقیانوسی که حالا عمیق تر از همیشه به نظر می‌رسه.

و این تمام لبخند ها، رنگ ها، و من خواهد بود.