سایه‌ی کوچک من.

روزگار می‌گذرد و زخم‌های تو عمیق‌تر می‌شوند.

دست‌های سردت را محکم‌تر می‌گیرم اما با چشم‌هایت چه کنم؟ با نگاه عمیق و برنده‌ات چه کنم؟

روزها می‌گذرد و تو تنها بیشتر و بیشتر غرق می‌شوی.

نه آغوشم را نمی‌خواهی و نه کلماتم را‌.

شاید برای نجات دادنت خیلی دیر شده‌ باشد و من متاسفم.

برای تک تک اشک‌هایی که نریختی و تمام نوازش‌هایی که از تو دریغ کردم.

متاسفم که هر روز راه رسیدن به تو طولانی‌تر می‌شود.

متاسفم که زخم‌هایت رو نمی‌توانم ببندم.

متاسفم که نمی‌توانی نور را در آغوش بکشی و با این حال راه رفتن به عمق تاریکی را هم نمی‌دانی.

متاسفم که تو را "سایه" نامیدم، دختر تنهای من.

متاسفم.