یادمه.

یادمه که یه لبخند ساده رو لبات بود.

اما برای من اون بیشتر از یه لبخند ساده بود.

لبخندت پرواز کرد و توی سرم چرخید و چرخید و منم همراهش چرخیدم.

دور خودم چرخیدم و چرخیدم و سرم گیج رفت.

سرم انقدر گیج رفت که لبخند تو دیگه ساده نبود.

کلی قصه توی اون لبخند بود و من از خوندنشون لذت می‌بردم.

پس یه کاغذ برداشتم و اون قصه ها رو نوشتم. خط به خط و جمله به جمله‌اش رو نوشتم.

بعد، با تمام اون کاغذا یه قصر ساختم؛ یه قصر فوق العاده‌ی کاغذی.

اون قصر بزرگ تر می‌شد و ذهن من مجنون تر.

می‌چرخیدم و می‌چرخیدم و از لبخندت قصه ها می‌نوشتم.

یه روز صدام کردی؛ بلند، رسا و واضح.

منم وایسادم تا صداتو بشنوم. 

سرم گیج می‌رفت اما باید حواسمو جمع می‌کردم؛ آخه صدام کرده بودی.

طبق عادت لبخند می‌زدی و من قلمم رو برداشتم که قصه بنویسم اما.‌..اما انگار یه چیزی درست نبود.

حالا که دنیا دور سرم نمی‌چرخید، لبخند تو هم یه لبخند ساده شده بود؛ یه لبخند بی قصه.

و من ترسیدم، دستام می‌لرزید. اشک توی چشمام جمع شده بود و اون کاغذ لعنتی رو نمی‌دیدم.

مچاله‌اش کردم و به سمتت برگشتم.

مثل همیشه، گفتم دوستت دارم؛ شاید با صدای لرزون تر.

و تو فقط لبخند زدی.

دوباره یه قدم اومدم جلو و گفتم دوستت دارم!

لبخند زدی و یه قدم رفتی عقب.

می‌خواستم دستات رو بگیرم چون توی قصه هام همیشه دستام رو می‌گرفتی.

به خودم اومدم و دیدم دست هات رو پشتت به همدیگه چفت کردی.

ترسیدم.

برای همین دوباره چرخیدم و چرخیدم تا فراموش کنم.

اما من حقیقت رو دیده بودم و دروغ دیگه نجاتم نمی‌داد.

ترسیده بودم، می‌لرزیدم، سردم بود.

و تو...تو فقط لبخند می‌زدی.

کاغذ ها پر شده بودن از کلمات تکراری، خط هایی که توی هم می‌پیچیدن تا هیولای ترسناک کابوس هام بشن.

صدات می‌زدم و تو...تو فقط لبخند می‌زدی.

سردم بود، می‌دونی؟ 

اون کاغذا رو آتیش زدم اما هنوز هم سردم بود.

به قصری نگاه کردم که با دستای خودم ساخته بودم.

توی اون قصر تو با من زیر نور ستاره می‌رقصیدی، دوستم داشتی و لبخند هات پر از قصه بود.

سردم بود.

توی قصر پناه گرفتم تا گرم بشم؛ تا آروم بشم.

اما خیالِ تو هم سرد بود.

یه کاغذ رو آتیش زدم. بعدش یکی دیگه.

به خودم اومدم و دیدم توی آتیش گیر افتادم و هنوز هم سردمه.

خیال تو هم خاکستر شد و من، سردم بود.

نیمی از روح من سوخت و باز هم سرد بود.

قلعه خاکستر شد و من، داشتم می‌لرزیدم.

دیگه نچرخیدم. 

فقط با یه روح نیمه سوخته رو به روت نشستم و خیره شدم به لبخندت.

همون لبخندِ ساده‌ی بی قصه.

 

 

پ.ن:"فکرم سرده"