دراز کشیدم و سعی میکنم نفس هام رو آروم کنم.
دم و بازدمی که پشتش میاد. دوباره، دوباره و دوباره.
میخوام بخوابم؛ باید بخوابم.
ساعت چنده؟ دو؟ اوه نه، کی به سه رسید؟
با خودم میگم "بهش فکر نکن" و این احمقانه ترین کار ممکنه چون ذهنم سریع تر از قبل افکارم رو به رگ هام تزریق میکنه و قلبم سریع تر میتپه.
چشم هام رو میبندم و سعی میکنم فکر کنم. به یه چیز بهتر.
اما من توی یه کوچهی بن بست گیر کردم و از هر راهی که میرم میرسم به یه دیوار بلند و زمخت.
فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم تا جایی که به خودم میام و میبینم توی اقیانوسم.
توی اعماق اقیانوس افکارم دارم سعی میکنم یه روزنهای برای نفس کشیدن پیدا کنم اما پیچک های ذهنم آروم به دور گلوم میپیچن و راه نفس کشیدن رو تنگ تر میکنن.
بلند میشم، میشینم و از پنجرهی اتاق به آسمون نگاه میکنم. اشتباه میبینم یا واقعا آسمون انتهای موهای بلند و مشکی رنگش رو روشن کرده؟ شاید کرده باشه. نمیدونم.
افکارم از ذهنم روی چشم های میریزن و مرطوبش میکنن. اما اشکی در کار نیست.
دوباره دراز میکشم، و این بار توی خودم جمع میشم.
"فکر نکن فکر نکن بهش فکر نکن."
نمیشه. و نمیشه چون این احمقانه ترین خواستهی دنیاست.
"تقصیر تو نبود، تقصیر تو نیست"
و نه. این هم نمیشه.
و بعد من میمونم و تو.
تو و تو و خدایا، تو.
بهت فکر میکنم.
به جوری که صدام میکنی.
و بعد آروم آروم به ساحل بر میگردم.
نفس هام منظم تر میشه.
دیگه توی تخت غلت نمیزنم.
فقط...فقط میخوام برای امشب هم از سرمای همیشگیم به گرمای تو پناه ببرم.
فقط یه شب دیگه...فقط یه شب.
حتی اگه این فقط یه توهم لعنتی باشه...فقط یه شب دیگه.
فقط یه شب.