یادمه دو سال پیش، پست‌های رندوم و بی دلیل گذاشتن کاملا عادی محسوب می‌شد. حتی خیلی وقت‌ها تنها دلیل پست گذاشتن "بیاید صحبت کنیم." بود.

و منم به رسم همون موقع، صرفا چیزی اینجا می‌ذارم چون...لازم نیست حتما محتوای خاصی داشته باشه.

باید فیزیک رو تموم کنم و یه جورایی حوصله‌ام یاری نمی‌کنه. ولی خب، باید انجامش بدم پس بعد نوشتن این می‌رم سراغش.

این روزها...*آه کشیدن

این روزها حس می‌کنم راه بغل کردن خودم رو پیدا کردم. وقت‌هایی که خودم رو بغل می‌کنم، وضعیت ذهنم بهتره.

چند روز پیش انیمیشن سریالیِ "The Owl House" رو شروع کردم و حسابی نرم و خوشحالم کرد. 

و متوجه‌ شدم یک تفاوت غم‌انگیز بین انیمیشن‌ها و محتوایی که رده‌هایی سنی بالاتری رو شامل می‌شن وجود داره. توی گزینه‌ی اول تمام سعی خودش رو می‌کنه که بهت بگه "هی، زود باش! می‌دونم از پسش برمیای!" یا "زندگی سخته اما من می‌تونم بغلت کنم. و این کافیه؛ حداقل برای حالا."

اما توی گزینه‌ی دوم؟ سعی می‌کنه به روش‌های مختلف نشون بده که دنیا چقدر دردناکه و بغل ساده جوابگوی خیلی چیزا نیست. 

کاری ندارم که دومی به دنیای واقعی خیلی خیلی نزدیک‌تره، اما بعضی اوقات حس می‌کنم افراد بزرگسال‌ هم باید انیمیشن ببینن. و واقعا اونایی که خجالت‌آور می‌دوننش رو درک نمی‌کنم؟

البته...*نفس عمیق

دنیا انقدر تاریک هست که بتونم حق بدم با دیدن یک انیمیشن ساده چیزی حل نشه.

ولی خب...نمی‌دونم. حداقل انیمیشنی که دیدم منو آروم و خوشحال کرد و اجازه داد برای چند لحظه یادم بره باید با چی سر و کله بزنم.

سعی می‌کنم از دست آدم‌ها کمتر ناراحت بشم. شما هم سعی کنید. چون اوضاع برای هر دو طرف آسون‌تر می‌شه.

هفته‌ی پیش تبدیل به آدمی شدم که...حتی خودم هم نمی‌شناختم.

حتی "عصبی" توصیف خوبی براش نبود. از دست همه طلبکار و عصبانی بودم. اما فهمیدم تقصیر هیچ‌کس نیست...از دست خودم عصبانی بودم چون داشتم آسیب می‌زدم به آدمایی که دوستشون داشتم. و ناراحت بودم که متوجه نیستن فقط نیاز دارم بغلم کنن و بگن "هی چیزی نیست. باشه؟"

و من انقدر درگیر ناراحت شدن ازشون بودم که نفهمیدم من حتی سعی نکردم گارد دفاعی آتشینی که برای خودم درست کردم رو بیارم پایین.

بگذریم...ازش گذشتم و این خوبه. 

متوجه شدم هدف داشتن چقدر فوق‌العاده و در عین حال ترسناکه.

اینکه چیزی داشته باشی که بخوایش و براش بجنگی حس خیلی خوبیه اما اون حس کوچیکی که هر از چند گاهی مثل باد از ذهنم رد می‌شه که "اگه نشد چی؟"...یه جورایی گند می‌زنه به همه چی.

*نگاهی به ساعت می‌اندازد

خیلی خب! فکر کنم اگه بخوام تا صبح بیدار نمونم باید برم سراغ کارام:>

مواظب خودتون باشید~

 

پ.ن: ماه کوچولو چند روز پیش وبلاگ یه سمپادی رو که سال ۸۸ درس می‌خوند پیدا کرده بود و وای‌...چقدر خوندن خاطراتش جالب بود!

و بخش مورد علاقه‌ام ازش: "مدیرمون گفت این رنگ رو برای تقویت روحیه مون انتخاب کرده.آخی بیچاره کلا از وضع ما خبر نداره که از بس امتحان دادیم روحیه ای نداریم که بخواد تقویت بشه."

و واقعا مود مود مود.

پ.ن.د: داشتم به آهنگ beautiful liar گوش می‌دادم و...خیلی خوش وایبه!