اینجا نسبت به بیانی که می‌شناختم تغییر کرده، پس تصمیم دارم از این به بعد مثل دفترچه خاطرات ازش استفاده کنم.

چند روز اخیر، خیلی فکرم رفته سراغ اون یک مدتی که حالم بد بود. 

نه بد زیاد درست نیست؛ داشتم غرق می‌شدم. داشتم دست و پا می‌زدم که سرم رو بتونم بالای آب نگه دارم اما هر لحظه با افکاری که توی ذهنم بیشتر و بیشتر می‌شدن، به اعماق کشیده می‌شدم.

و بیشتر از اون، به سیب‌سرخ فکر می‌کنم. به این که چطور آغوشش همیشه برای من گرم بود و اینکه چقدر نگرانم شده بود.

زیاد اهل ابراز احساسات نیست، اما اون روزی که همدیگه رو دیدیم، توی اون پاکت کوچولو برام یه چسب زخم گذاشته بود. دلیل اونجا بودن چسب زخم رو هم توی نامه اینجوری توضیح داد: برای وقتی که یکی قلبت رو شکست.

هنوز هم با نگاه کردن به اون چسب زخم فسقلی لبخند روی لبام میاد.

به مکرش‌ربای اعظم هم فکر می‌کنم. 

خیلی خب خیلی خب، خودم می‌دونم اوضاع حالا مثل قبل نیست. اما...اما هنوز یه چیزی هست. بهتر از هیچیه، نه؟

من نمی‌تونم اون شبی رو فراموش کنم که فهمید حالم خوب نبود و بهم زنگ زد، و من فقط از پشت گوشی آروم گریه می‌کردم.

که چقدر با صدای آروم و پخته‌ای بهم گفت: عزیزم، چی شده؟

و من فقط گریه کردم چون چی داشتم برای گفتن؟

گفت قطع می‌کنه و ازم خواست توی چت براش توضیح بدم.

من می‌دونم اون نخی که بین ما بود شل شده، اما بعضی چیزها رو نمی‌شه به این راحتی از بین برد. مثل خاطره‌ها، و ستارهایی که دور زخم‌هات کشیده می‌شن.

من یادمه تمام اون روزهایی رو که جوجه آروم و بی صدا بغلم کرد. منظورم اینه، من قرار نیست صبح‌هایی که با همدیگه توی حیاط مدرسه قدم می‌زدیم و از سرما خودمون رو جمع می‌کردیم یادم بره.

نه، قرار نیست. 

چون بعضی چیزها رو نمی‌شه فراموش کرد؛ مثل ستاره‌هایی که با آغوش گرم، روی تنت می‌شینن و پاک نمی‌شن.

نه، قرار نیست لیمو رو هم فراموش کنم. وقتی داشتم صدای اقیانوس رو می‌شنیدم اونجا بود که آروم دست‌هام رو بگیره و بگه چیزی نیست، خب؟

چون می‌دونید، بعضی چیزها رو نمی‌شه فراموش کرد؛ مثل کلمات ستاره واری که توی آسمون ذهنت می‌درخشن.

و چطور می‌شه ستاره‌ی اصلی رو از خاطر برد؟ آفتاب کوچیک و شیرین من...دلم برات تنگ شده.

و یادت نره، تو توسکایی. و خودت می‌دونی این یعنی چی.

یادمه زمانی که هنوز در اعماق بودم، سیب‌سرخ گفت دلم برای آدمی که می‌شناختم تنگ شده. بهش گفتم یعنی این من برای تو آزار دهنده‌ست؟ 

اونم خیلی ساده گفت نمی‌فهمی؟ من دوستت دارم و همه‌ی اینا رو می‌گم، چون دوستت دارم.

و آره، ستاره‌هایی که از نخ قرمزی که انگشت‌ کوچیکه‌ی ما دو تا رو بهم وصل می‌کنه، آویزون شدن رو هم نمی‌شه فراموش کرد.

و حالا حس می‌کنم اون من کوچولویی که هر بار بین فریادهای سایه، نگاه‌های تیز و اشک‌آلود سرمه‌ای، لبخند خسته‌ی آبی، و دست‌های یخ زده‌ی خاکستری گم می‌شد رو دارم پیدا می‌کنم.

بغلش می‌کنم، کنارش می‌شینم و باهاش ستاره می‌کشم. اون دور زخم‌های من، و من روی لبخند و نگاه براقش.

باهاش بستنی می‌خورم، کارتون نگاه می‌کنم، داستان می‌نویسم و می‌خندم.

چون واقعا، آخرین چیزی که برای ما می‌مونه زخم‌ها، ستاره‌ها، و خودمونیم.

 

-دخترک ابرها؛ آبی.