Euphoria

 

خب...سلام!

همونطور که میدونید[شاید هم نمیدونید] من میونگم.

و...

این وب قراره بالاخره یه هدفی داشته باشه!

گرچه هنوز درست نمیدونم چه هدفی رو میخوام دنبال کنم.

ولی...به هر حال...میخوام یه دست و رویی به سر این بیچاره بکشم.

 

راستش کل ایده "Euphoria" این وب، بخاطر یه بک گراند بود.

اما...بعدش دیدم جالبه...

درسته که این اسم یه آهنگ از جئون جونگ کوکه...

اما میدونید "Euphoria" یعنی چی؟

این در واقع یه حسه...

یه حس خاص بین شور و هیجان و شادی...

بنظرم این یه حس جالبه...

اگه بخوام توصیفش کنم...

فکر کنم از همون حس هاست که وقتی یه بچه کوچیک، برای تولدش یه کادو بزرگ از مامان و باباش هدیه میگیره!

اون لحظه هیجان زیادی داره که بفهمه توی جعبه به اون بزرگی چه کادویی داره؛ و از طرفی خوشحاله که مامان و باباش براش یه هدیه بزرگ گرفتن...

شایدم این فقط افکار منه...

Euphoria هر کس متفاوته...

میتونه شخص، شی، فعالیت و یا هر چیز دیگه ای باشه.

به هر حال...

بگذریم!

امیدوارم حداقل توی این وب یکم مفید باشم!

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Lost Peace
    • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹

    گربه نارنجیه.

    اینجا راجع به آدمای زیادی حرف زدم.

    امروز نوبت گربه نارنجیه‌ست. چند روز دیگه تولدشه و هنوز کادوی تولدش رو نکشیدم. 

    اولین دیدارمون بامزه بود. هلیوس کنارش وایساده بود و من باهاش در مورد فروختن کوکائین حرف زدم. شوخی بود، معنی خاصی نداشت. راجع بهش فکر نکردم و دیگه حرفی نزدیم. چیزی بیشتر از یه شوخی کوچیک بین ما وجود نداشت. 

    امسال کمتر از یک متر جلوتر از من می‌شینه. خیلی بهش فکر می‌کنم و یادم نمیاد کی تصمیم گرفتیم با همدیگه صحبت کنیم.

    ولی از یه جایی "شروع" شد. اولش من همون گارد همیشگیم رو بالا گرفتم؛ حرف‌های تیز، و پنهان کردن خودم. 

    نمی‌دونم کی تصمیم گرفتیم که بپریم توی اون لونه‌ی خرگوش معروف. فقط به خودم اومدم و گربه نارنجیه منی رو دید که همیشه بهش می‌گفتن "باشه حالا، نمی‌خواد دوباره شروع کنی فلسفی حرف زدن." 

    نشستیم و ساعت‌ها پشت ساعت‌ها دنیا رو توی طناب کلماتمون گیر انداختیم. بعضی اوقات تعجب می‌کنم که چطور در موردش فکر می‌کردم و چه آدمی هست. 

    بهش می‌گم "بعد هر باری که صحبت می‌کنیم احساس کرختی می‌کنم ولی خوشحالم انجامش می‌دیم."

    چون حرف زدن باهاش سورئال‌ترین چیز ممکنه. شایدم یه چیزی مثل حس انجمن شاعران مرده. حس فیلم سالوادور دالی. و شاید فیلم‌های دارک آکادمیا.

    وقتی حضوری همدیگه رو می‌بینیم، بیشتر از پنج دقیقه صحبت نمی‌کنیم. انگار ذهن‌هامون به همدیگه نزدیکن اما جسم ما کیلومترها از همدیگه دورتره.

    و هنوز چیزهایی زیادی هست که بهش نمی‌گم و البته که اون هم نگفته.

    مطمئن نیستم بعد تابستون امسال دیگه دلم خواسته باشه یه سری چیزا رو توضیح بدم. ولی با این حال، ازش پرسیدم " به نظرت اونا خوب می‌شن؟"

    و جواب می‌ده " به نظرت دوباره عاشق می‌شن؟"

    یه اشک سرد گوشه‌ی چشمم رو قلقلک می‌ده" صادقانه بگم؟ نمی‌دونم."

    و گربه نارنجیه هرگز این رو نخواهد خوند، اما حس می‌کنم خوشحالم فراتر از اون شوخی کوچیک رفتیم. 

    گربه نارنجیه دوست خوبیه.

    و به قول ویلی ونکا، یه آدم الهام‌بخشه.

     

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • Lost Peace
    • سه شنبه ۲۶ دی ۰۲

    فقط چند لحظه، بعدش درست می‌شه؛ قول می‌دم.

    جوجه می‌گه:

    وای چرا نمی‌فهمی، جایگاه آدما تو زندگی متفاوته.

    یادمه داشتیم شوخی می‌کردیم و یادمه داشتم اذیتش می‌کردم.

    بهش می‌گم "تو که دوست صمیمی جدید داری، اصلا من رو می‌خوای چی کار؟"

    دستمو می‌گیره و می‌گه "ولی تو فرق داری."

    منم فقط می‌خندم و دستشو فشار می‌دم.

    چون راستش نمی‌دونم باید چی‌ جوابش رو بدم.

     

    سیب‌سرخ، سولمیت شیرین من، بهم می‌گه دوستتم داره. 

    می‌گه:

    ولی وقتی میدونی یه نفر هست که بهت کمک کنه، حداقل پیش همون میتونی بگی. 

    و من لبخند می‌زنم. خوشحالم که فکر می‌کنه بهش کمک کردم.

    اما راستش نمی‌دونم چی باید بگم.

    من کمکت کردم؟ 

     

    خانم تراپیستی که تراپیست نیست بهم می‌گه:

    Everything's gonna be fine. I promise

    سرم رو تکون می‌دم و لبخند می‌زنم. حتی با وجود اینکه چشم‌هام خیس از اشکه.

    چون راستش نمی‌دونم باید چی‌ بگم.

    واقعا؟ واقعا درست می‌شه؟

     

    خانم حسابی می‌گه:

    شماها هنوز خیلی جوونید. باید مراقب جسم و روحتون باشید.

    چندتا نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم حرف‌هاش رو قبول کنم. که بیشتر حواسم به برنامه‌ی خواب عجیبم باشه.

    اما راستش شبایی که بیدار می‌مونم خوشحال‌ترم. حتی با وجود این سردردی که دنبالم کرده و انگار ول کن معامله نیست.

     

    گربه نارنجیه‌ می‌گه:

    هیچ وقت انقدر افسرده ندیده بودمت. چیزیت شده؟

    سرم رو به دو طرف تکون می‌دم و می‌گم "نه."

    چند بار دیگه می‌پرسه و باز می‌گم "نه."

    چون نمی‌دونم دیگه چی باید بگم.

    اولین سالیه که توی یه کلاسیم. منو می‌شناخت، اما هیچ وقت همکلاسی نبودیم. چون اگه بودیم می‌دونست. می‌دونست دارم توی خودم جمع می‌شم، چون همه چیز سنگین‌تر به نظر می‌رسه.

    یه جورایی خوشحالم که نیست.

     

    می‌گه:

    اهمیت می‌دم.

    منم فقط نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم دردی که توی سرم داره تشدید می‌شه رو نادیده بگیرم.

    واقعا؟ عجیبه. باور نکردنی حتی، شاید.

     

    خانم تراپیستی که تراپیست نیست باز هم می‌گه:

    You know, you should stop comparing everything.

     

    داشتم براش از گذشته و الان می‌گفتم. راست می‌گفت.

    ولی نمی‌دونم باید در جواب چیزی که خودم می‌دونم چی باید بگم.

     

    یکمِ خیلی زیادی خسته‌ام و انگار همه چیز بهم ریخته. ترسیدم فکر کنم. سرم دوباره درد گرفته و نیاز دارم کلی بخوابم. خیلی خیلی زیاد.

    به این فکر می‌کنم که قبلا هم اینجوری فکر می‌‌کردم؟ و یادم میاد نه.

    قبلا یکم فرق داشت.

    نمی‌خوام کاری که دی کردم رو دوباره انجام بدم.

    نه فقط به خاطر خودم، به خاطر جوجه. به خاطر سیب‌سرخ، به خاطر مکرش‌ربای اعظم و به خاطر آدمای اطرافم.

    سعی می‌کنم اما بعضی اوقات سخته.

    انگار عادت ندارم بشنوم که کسی بهم نیاز داره. که لازمم.

    انگار منتظرم که بهم ثابت بشه درست فکر می‌کردم.

    انگار اینجوری بهتره.

    ولی نیست. ولی نیست.

    فقط چند لحظه، یکم دیگه فکر کنم.

    بعدش درست می‌شه؛ قول می‌دم.

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • Lost Peace
    • جمعه ۲۸ مهر ۰۲

    ولی حقیقت، واقعا چی بود؟

    "چرا ناراحتی؟"

    "چی؟ نه، نه نه، ناراحت نیستم!"

    "چرا هر بار می‌بینمت ناراحتی؟"

    "نیستم...ناراحت نیستم."

    و دختر هرگز حقیقت رو نمی‌فهمید.

    چون حقیقت، واقعا چی بود؟ 

     

    پ.ن: برگرفته از گفت و گویی واقعی.

  • ۵
    • Lost Peace
    • شنبه ۱ مهر ۰۲

    و شیشه‌ای که حال و گذشته رو از همدیگه جدا می‌کرد، شکست.

    امروز دیدمت. بعد چند سال؟ فکر کنم...پنج سال، مگه نه؟ 

    فکر می‌کردم تغییر کردی، فکر می‌کردم قراره با آدم جدیدی رو به رو بشم. 

    اما تو بهم نگاه کردی، لبخند زدی و هی...چقدر غریبانه آشنا بودی. 

    عجیبه و شاید غیر منطقی، اما لبخندت شبیه کلیدی به سمت گذشته بود.

    ازت فرار کردم اولش، چون خب...اوه نه، تو نمی‌دونی. تو نمی‌دونی چون نبودی. خب باید بگم که منِ حال، زیاد فرار می‌کنه. از آدما، خاطرات، گذشته و احتمالا همه‌چیز.

    پس وقتی دیدمت ترسیدم، خودم رو به ماه کوچولو نزدیک‌تر کردم و زیر لب گفتم "شت شت شت."

    تو احتمالا منو دیدی. شاید هم حواست نبود.

    ماه کوچولو ازم پرسید چی شده و من جوری رفتار کردم انگار که خبر ندارم از چی صحبت می‌کنه.

    ولی بالاخره که می‌دیدمت. و وقتی دیدمت، تو دستت رو آروم آوردی بالا و تکونش دادی. با یه لبخند فسقلی و به شدت آشنا روی لبات.

    و من سریع جوابتو دادم. نمی‌دونم لبخندم چطور دیده می‌شد اما مطمئنم مثل تو عطر گذشته رو نداشت.

    اینکه چقدر هنوز آدمی بودی که می‌شناختم عجیب بود.

    من چقدر تغییر کردم؟ نمی‌دونم، اما تو هنوز همون دختری هستی که کنارم می‌نشست و می‌ذاشت وسط کلاس دستش رو بگیرم و با هیجان جواب سوالی که معلممون از یکی دیگه پرسیده بود رو، با زمزمه بهش بگم. و تو هم سرت رو تکون می‌دادی و جمله‌ام رو کامل می‌کردی.

    دلم برات تنگ شده، اما نه. 

    اما نه، قرار نیست بیام جلو و باهات حرف بزنم. قرار نیست ازت بپرسم "چه خبر؟" و امیدوار باشم گفت و گو هامون طولانی‌تر بشن.

    چون حالا که بهش فکر می‌کنم می‌فهمم دلم برای گذشته تنگ شده. برای آدمایی که بودیم. و حالا؟ هر چقدر هم لبخند آشنا باشه، تو تغییر کردی. و همین‌طور که من تغییر کردم.

    و حس می‌کنم...حس می‌کنم از پسش بر نمیام.

    حس می‌کنم حالا از پس هیچ‌کس بر نمیام، اما هیس. این بین خودمون می‌مونه، مگه نه؟ 

    دلم برات تنگ شده و می‌خوام بدونی تو همیشه اولین بهترین دوست من می‌مونی. هر چقدر این لقب کودکانه باشه، باز هم عمیقه و ارزشمند.

    دوست‌دار تو؛

    همونی که دلش برات تنگ شده.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Lost Peace
    • يكشنبه ۲۹ مرداد ۰۲

    آفتاب‌گردون، نفس بکش، سه تا به راست، چهار تا به چپ، چهارصد و پنجاه‌.

    شاید اسم پست برای بعضی‌ها عجیب باشه، اما اگه متوجه‌اش شدید که فوق‌العاده‌ست:")

    راستش واقعا نمی‌دونم می‌خوام چی بگم، اصلا نمی‌دونم چرا اینجام. کسی اینجا منتظرم نیست؛ مثل...خیلی جاهای دیگه؟

    نمی‌دونم. شاید من سه سال پیش یه جایی میون گل‌های زرد رنگ اینجا نشسته و داره بهم گوش می‌ده. امیدوارم حالت خوب باشه، میونگ کوچولو.

    تلاش کردن بیشتر از قبل خسته‌ام می‌کنه. باید برای آدمای اطرافم تلاش کنم اما بعضی اوقات نیاز دارم فقط کنارم بشینن و دستم رو بگیرن. که بهم بگن نفس بکش، چیزی نیست.

    و...و راستش خیلی فکر کردم آخرین باری که کسی همچین کاری برام کرد کی بود؟

    یادم نمیاد. آخرین باری که خودم انجامش دادم چی؟ اینم یادم نمیاد.

    به آهنگای رندوم گوش می‌دم، فیلم می‌بینم، تیک‌تاک می‌بینم و تا جای ممکن فاصله گرفتم از همه چیز. ترسیدم؟ شاید، آره شاید ترسیدم.

    حتی نمی‌دونم به چی نیاز دارم. انتظار بیخودیه که فکر کنم آدما بدون چیزی گفتن از سمت من قراره بفهمن، اما خب...بیخیال‌.

    حقیقتش حس می‌کنم میون گل‌های زرد اینجا می‌شینم و آرزو می‌کنم یکی باشه. یکی کنارم بشینه و بگه "قشنگه. گل‌ها رو می‌گم، خودت کاشتیشون؟"

    و شاید آروم آروم بهش بگم هر کدوم از اون گل‌ها رو با چه فکری کاشتم و چه احساسی داشتم.

    اما حقیقت اینجاست کسی نمی‌شینه، کسی نمی‌پرسه، و کسی نمی‌خواد بدونه.

    و فکر کنم منم دیگه نمی‌خوام بپرسم.

    بهش فکر کردم و متوجه شدم من خیلی "Give someone a taste of their own medicine " هستم و این خوبه یا بد؟ شاید بد، شاید خوب. نظری ندارم.

    همین دیگه.

    خسته‌ام.

    Over and out.

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Lost Peace
    • جمعه ۲۰ مرداد ۰۲

    قصه‌ها؛ آهنگ‌ها؛ آدم‌ها

    به آدم‌ها فکر می‌کنم. به قصه‌هایی که خواستم بنویسم و رهاشون کردم. به آهنگ‌هایی که به دور کلمات می‌پیچن و روی تن ظریفشون بوسه می‌زنن.

    به قصه‌ای فکر می‌کنم که نوشتم، می‌نویسم و من رو می‌ترسونه. به قصه‌‌ای که پر از اشخاص نا‌آشنا، رازها و سکوته.

    و روی زمین می‌شینم، گذشته رو توی دستام می‌گیرم و می‌بینم که چطور مثل شن از لا به لای انگشت‌هام گذر می‌کنه. چون گذشته رو نمی‌تونی توی دستات بگیری؛ مثل آینده، مثل آهنگ‌ها، قصه‌ها و آدم‌ها.

    چون آخر قصه رو نمی‌دونم اما می‌خوام بنویسم. می‌خوام به صدای خودم گوش بدم چون...چون انجامش ندادم و قصه‌ام برام ناآشنا شد.

    می‌ترسم چون قدم‌های بزرگی توی این قصه برداشتم و هر چیزی تاوانی داره.

    فکر می‌کردم نداره و حالا می‌بینمش.

    قصه‌ها چطور به پایان می‌رسن؟ من نویسنده‌ام اما خیمه‌شب باز نیستم. و نمی‌تونم همه چیز رو توی دستم بگیرم.

    این رو اینجا می‌نویسم، که یادم بمونه.

    شاید یه روزی برگشتم، نگاهش کردم و می‌خوام اون موقع ببینم قصه‌ی من چطور به پایان رسید؟

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • Lost Peace
    • سه شنبه ۱۰ مرداد ۰۲

    از آسمان.

    سلام. خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم، نه؟ 

    دو و نیم صبحه و داشتم دوباره به آدما فکر می‌کردم. به احساساتشون. بعضی اوقات انقدر غرق تحلیلشون می‌شم که یادم می‌ره منم یکی‌ام مثل هر کس دیگه‌ای. منم اون احساسات رو تجربه می‌کنم.

    ولی یه جور عجیبی هر درد کوچیکی که توی آدما می‌بینم باعث می‌شه دلم بخواد کنارشون بشینم، بغلشون کنم و بهشون گوش بدم. و عجیب‌ترین بخشش؟ اینه که همزمان توانایی برقراری ارتباطم با دیگران روز به روز تحلیل می‌ره و انرژیم رو از دست می‌دم. 

    حرف زدن سخته و مطمئنم قبلا انقدر سخت نبود. به زبون آوردن چیزی که حس می‌کنم، سخته. و بدترین بخشش اینه که حس می‌کنم دارم از دست می‌دم. چی رو؟ نمی‌دونم، احتمالا خیلی چیزا. چند شب پیش خواب دیدم مردم. شاید هم خواب ندیدم و داشتم بهش فکر می‌کردم. یادم نمیاد، اما یه همچین چیزی بود. 

    دلم برای خیلی چیزا تنگ شده و در عین حال، توانایی نگه داشتن همین چیزهایی که برام مونده هم ندارم.

    احساس می‌کنم بند بند روحم داره تحلیل می‌ره و حتی نمی‌دونم چرا.

    روش‌های زیادی رو امتحان کردم اما برای حالا چیزی جواب نداده.

    فکر کنم برای همینه که انقدر راجع به مشکلات و احساسات بقیه فکر می‌کنم. که خودم رو مشغول نگه دارم و احتمالا یادم بمونه. و شاید چون درکشون می‌کنم.

    شاید چون می‌دونم از دست دادن چجوریه، شاید چون مزه‌ی دلتنگ شدن رو می‌شناسم و شاید صدای ترک خوردن قلب‌ها برام آشناست. و اینا من رو بیدار نگه می‌دارن.

    از هر خوابی.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Lost Peace
    • چهارشنبه ۴ مرداد ۰۲

    Dear diary

    نمی‌دونم چرا هر وقت می‌خوام اینجا چیزی بنویسم، تایتل پست توی ذهنم پخش می‌شه.

    اولش که اومدم اینجا می‌خواستم خشم و غم روی هم انباشته شده‌ام رو بروز بدم.

    از اینکه چقدر همه چیز شلوغ شده و چقدر...چقدر سخته.

    ولی بعد دیدم لازم نیست. لازم نیست چون آرومم نمی‌کنه. فقط یادم میاره که...که خب اوضاع جالب نیست.

    دلم می‌خواد روی آب دراز بکشم، چشم‌هام رو ببندم و فقط بخوابم.

    جدی می‌گم، این تنها چیزیه که می‌خوام. یه جایی که خیلی خیلی از آدم‌ها دور باشه.

    دوباره اینجام و دوباره توی روابطم با انسان‌ها...شکست خوردم؟ نمی‌دونم شکست خوردن کلمه‌ی درستشه یا نه اما خب، می‌دونم موفق هم نیستم.

    بهش فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم "چی کار کنم؟" 

    چون انگار کاملا ناگهانی تمام آدمایی که می‌شناختم غریبه شدن و این سخته. سخته آدمایی رو ببینی که دیگه به وضوح نمی‌شناسیشون.

    شاید یه زمانی بلد بودم اما الان؟ الان فراموش کردم. فراموش کردم و حواسم نیست. حواسم پیش همه هست، و در واقع نیست.

    حواسم هست که باید به یکی از دوستام پیام بدم چون خیلی وقته بهش پیام ندادم، اما حواسم نیست برنامه‌ی بیرون رفتنی که چیدیم قراره کی بیاد و کی نیاد. حتی یادم رفته بود همچین برنامه‌ای چیدیم.

    حواسم هست و حواسم نیست و دلم می‌خواست بهتر با مشکلاتم رفتار کنم.

    چون ته تهش یا نادیده‌ می‌گیرم، یا منفجر می‌شم.

    حد وسطش رو فعلا گم کردم.

    می‌ذارمش پای pms و می‌گم آره، دلیلش همینه.

    اما واقعا همینه؟ نه، نیست.

     حواسم نیست و نمی‌دونم کجام، دارم چی می‌گم، چه واکنشی نشون می‌دم یا هر چیزی.

    دارم آروم آروم به سمت اعماق کشیده می‌شم و لعنتی، جدی خسته شدم از اونجا.

    ولی فکر کنم باید باهاش کنار بیام...یکم دیگه؛ دوباره.

    و...آره، همین.

     

    پ.ن: از کارم طرفداری نمی‌کنم، اما یه جورایی آفرین. یه بارم که شده باید نشون می‌دادی. 

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • Lost Peace
    • چهارشنبه ۲۱ تیر ۰۲

    من؛ زخم‌ها؛ ستاره‌ها

    اینجا نسبت به بیانی که می‌شناختم تغییر کرده، پس تصمیم دارم از این به بعد مثل دفترچه خاطرات ازش استفاده کنم.

    چند روز اخیر، خیلی فکرم رفته سراغ اون یک مدتی که حالم بد بود. 

    نه بد زیاد درست نیست؛ داشتم غرق می‌شدم. داشتم دست و پا می‌زدم که سرم رو بتونم بالای آب نگه دارم اما هر لحظه با افکاری که توی ذهنم بیشتر و بیشتر می‌شدن، به اعماق کشیده می‌شدم.

    و بیشتر از اون، به سیب‌سرخ فکر می‌کنم. به این که چطور آغوشش همیشه برای من گرم بود و اینکه چقدر نگرانم شده بود.

    زیاد اهل ابراز احساسات نیست، اما اون روزی که همدیگه رو دیدیم، توی اون پاکت کوچولو برام یه چسب زخم گذاشته بود. دلیل اونجا بودن چسب زخم رو هم توی نامه اینجوری توضیح داد: برای وقتی که یکی قلبت رو شکست.

    هنوز هم با نگاه کردن به اون چسب زخم فسقلی لبخند روی لبام میاد.

    به مکرش‌ربای اعظم هم فکر می‌کنم. 

    خیلی خب خیلی خب، خودم می‌دونم اوضاع حالا مثل قبل نیست. اما...اما هنوز یه چیزی هست. بهتر از هیچیه، نه؟

    من نمی‌تونم اون شبی رو فراموش کنم که فهمید حالم خوب نبود و بهم زنگ زد، و من فقط از پشت گوشی آروم گریه می‌کردم.

    که چقدر با صدای آروم و پخته‌ای بهم گفت: عزیزم، چی شده؟

    و من فقط گریه کردم چون چی داشتم برای گفتن؟

    گفت قطع می‌کنه و ازم خواست توی چت براش توضیح بدم.

    من می‌دونم اون نخی که بین ما بود شل شده، اما بعضی چیزها رو نمی‌شه به این راحتی از بین برد. مثل خاطره‌ها، و ستارهایی که دور زخم‌هات کشیده می‌شن.

    من یادمه تمام اون روزهایی رو که جوجه آروم و بی صدا بغلم کرد. منظورم اینه، من قرار نیست صبح‌هایی که با همدیگه توی حیاط مدرسه قدم می‌زدیم و از سرما خودمون رو جمع می‌کردیم یادم بره.

    نه، قرار نیست. 

    چون بعضی چیزها رو نمی‌شه فراموش کرد؛ مثل ستاره‌هایی که با آغوش گرم، روی تنت می‌شینن و پاک نمی‌شن.

    نه، قرار نیست لیمو رو هم فراموش کنم. وقتی داشتم صدای اقیانوس رو می‌شنیدم اونجا بود که آروم دست‌هام رو بگیره و بگه چیزی نیست، خب؟

    چون می‌دونید، بعضی چیزها رو نمی‌شه فراموش کرد؛ مثل کلمات ستاره واری که توی آسمون ذهنت می‌درخشن.

    و چطور می‌شه ستاره‌ی اصلی رو از خاطر برد؟ آفتاب کوچیک و شیرین من...دلم برات تنگ شده.

    و یادت نره، تو توسکایی. و خودت می‌دونی این یعنی چی.

    یادمه زمانی که هنوز در اعماق بودم، سیب‌سرخ گفت دلم برای آدمی که می‌شناختم تنگ شده. بهش گفتم یعنی این من برای تو آزار دهنده‌ست؟ 

    اونم خیلی ساده گفت نمی‌فهمی؟ من دوستت دارم و همه‌ی اینا رو می‌گم، چون دوستت دارم.

    و آره، ستاره‌هایی که از نخ قرمزی که انگشت‌ کوچیکه‌ی ما دو تا رو بهم وصل می‌کنه، آویزون شدن رو هم نمی‌شه فراموش کرد.

    و حالا حس می‌کنم اون من کوچولویی که هر بار بین فریادهای سایه، نگاه‌های تیز و اشک‌آلود سرمه‌ای، لبخند خسته‌ی آبی، و دست‌های یخ زده‌ی خاکستری گم می‌شد رو دارم پیدا می‌کنم.

    بغلش می‌کنم، کنارش می‌شینم و باهاش ستاره می‌کشم. اون دور زخم‌های من، و من روی لبخند و نگاه براقش.

    باهاش بستنی می‌خورم، کارتون نگاه می‌کنم، داستان می‌نویسم و می‌خندم.

    چون واقعا، آخرین چیزی که برای ما می‌مونه زخم‌ها، ستاره‌ها، و خودمونیم.

     

    -دخترک ابرها؛ آبی.

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Lost Peace
    • جمعه ۵ خرداد ۰۲

    افکار ابری؛

    یادمه دو سال پیش، پست‌های رندوم و بی دلیل گذاشتن کاملا عادی محسوب می‌شد. حتی خیلی وقت‌ها تنها دلیل پست گذاشتن "بیاید صحبت کنیم." بود.

    و منم به رسم همون موقع، صرفا چیزی اینجا می‌ذارم چون...لازم نیست حتما محتوای خاصی داشته باشه.

    باید فیزیک رو تموم کنم و یه جورایی حوصله‌ام یاری نمی‌کنه. ولی خب، باید انجامش بدم پس بعد نوشتن این می‌رم سراغش.

    این روزها...*آه کشیدن

    این روزها حس می‌کنم راه بغل کردن خودم رو پیدا کردم. وقت‌هایی که خودم رو بغل می‌کنم، وضعیت ذهنم بهتره.

    چند روز پیش انیمیشن سریالیِ "The Owl House" رو شروع کردم و حسابی نرم و خوشحالم کرد. 

    و متوجه‌ شدم یک تفاوت غم‌انگیز بین انیمیشن‌ها و محتوایی که رده‌هایی سنی بالاتری رو شامل می‌شن وجود داره. توی گزینه‌ی اول تمام سعی خودش رو می‌کنه که بهت بگه "هی، زود باش! می‌دونم از پسش برمیای!" یا "زندگی سخته اما من می‌تونم بغلت کنم. و این کافیه؛ حداقل برای حالا."

    اما توی گزینه‌ی دوم؟ سعی می‌کنه به روش‌های مختلف نشون بده که دنیا چقدر دردناکه و بغل ساده جوابگوی خیلی چیزا نیست. 

    کاری ندارم که دومی به دنیای واقعی خیلی خیلی نزدیک‌تره، اما بعضی اوقات حس می‌کنم افراد بزرگسال‌ هم باید انیمیشن ببینن. و واقعا اونایی که خجالت‌آور می‌دوننش رو درک نمی‌کنم؟

    البته...*نفس عمیق

    دنیا انقدر تاریک هست که بتونم حق بدم با دیدن یک انیمیشن ساده چیزی حل نشه.

    ولی خب...نمی‌دونم. حداقل انیمیشنی که دیدم منو آروم و خوشحال کرد و اجازه داد برای چند لحظه یادم بره باید با چی سر و کله بزنم.

    سعی می‌کنم از دست آدم‌ها کمتر ناراحت بشم. شما هم سعی کنید. چون اوضاع برای هر دو طرف آسون‌تر می‌شه.

    هفته‌ی پیش تبدیل به آدمی شدم که...حتی خودم هم نمی‌شناختم.

    حتی "عصبی" توصیف خوبی براش نبود. از دست همه طلبکار و عصبانی بودم. اما فهمیدم تقصیر هیچ‌کس نیست...از دست خودم عصبانی بودم چون داشتم آسیب می‌زدم به آدمایی که دوستشون داشتم. و ناراحت بودم که متوجه نیستن فقط نیاز دارم بغلم کنن و بگن "هی چیزی نیست. باشه؟"

    و من انقدر درگیر ناراحت شدن ازشون بودم که نفهمیدم من حتی سعی نکردم گارد دفاعی آتشینی که برای خودم درست کردم رو بیارم پایین.

    بگذریم...ازش گذشتم و این خوبه. 

    متوجه شدم هدف داشتن چقدر فوق‌العاده و در عین حال ترسناکه.

    اینکه چیزی داشته باشی که بخوایش و براش بجنگی حس خیلی خوبیه اما اون حس کوچیکی که هر از چند گاهی مثل باد از ذهنم رد می‌شه که "اگه نشد چی؟"...یه جورایی گند می‌زنه به همه چی.

    *نگاهی به ساعت می‌اندازد

    خیلی خب! فکر کنم اگه بخوام تا صبح بیدار نمونم باید برم سراغ کارام:>

    مواظب خودتون باشید~

     

    پ.ن: ماه کوچولو چند روز پیش وبلاگ یه سمپادی رو که سال ۸۸ درس می‌خوند پیدا کرده بود و وای‌...چقدر خوندن خاطراتش جالب بود!

    و بخش مورد علاقه‌ام ازش: "مدیرمون گفت این رنگ رو برای تقویت روحیه مون انتخاب کرده.آخی بیچاره کلا از وضع ما خبر نداره که از بس امتحان دادیم روحیه ای نداریم که بخواد تقویت بشه."

    و واقعا مود مود مود.

    پ.ن.د: داشتم به آهنگ beautiful liar گوش می‌دادم و...خیلی خوش وایبه!

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Lost Peace
    • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۰۲