شاید اسم پست برای بعضی‌ها عجیب باشه، اما اگه متوجه‌اش شدید که فوق‌العاده‌ست:")

راستش واقعا نمی‌دونم می‌خوام چی بگم، اصلا نمی‌دونم چرا اینجام. کسی اینجا منتظرم نیست؛ مثل...خیلی جاهای دیگه؟

نمی‌دونم. شاید من سه سال پیش یه جایی میون گل‌های زرد رنگ اینجا نشسته و داره بهم گوش می‌ده. امیدوارم حالت خوب باشه، میونگ کوچولو.

تلاش کردن بیشتر از قبل خسته‌ام می‌کنه. باید برای آدمای اطرافم تلاش کنم اما بعضی اوقات نیاز دارم فقط کنارم بشینن و دستم رو بگیرن. که بهم بگن نفس بکش، چیزی نیست.

و...و راستش خیلی فکر کردم آخرین باری که کسی همچین کاری برام کرد کی بود؟

یادم نمیاد. آخرین باری که خودم انجامش دادم چی؟ اینم یادم نمیاد.

به آهنگای رندوم گوش می‌دم، فیلم می‌بینم، تیک‌تاک می‌بینم و تا جای ممکن فاصله گرفتم از همه چیز. ترسیدم؟ شاید، آره شاید ترسیدم.

حتی نمی‌دونم به چی نیاز دارم. انتظار بیخودیه که فکر کنم آدما بدون چیزی گفتن از سمت من قراره بفهمن، اما خب...بیخیال‌.

حقیقتش حس می‌کنم میون گل‌های زرد اینجا می‌شینم و آرزو می‌کنم یکی باشه. یکی کنارم بشینه و بگه "قشنگه. گل‌ها رو می‌گم، خودت کاشتیشون؟"

و شاید آروم آروم بهش بگم هر کدوم از اون گل‌ها رو با چه فکری کاشتم و چه احساسی داشتم.

اما حقیقت اینجاست کسی نمی‌شینه، کسی نمی‌پرسه، و کسی نمی‌خواد بدونه.

و فکر کنم منم دیگه نمی‌خوام بپرسم.

بهش فکر کردم و متوجه شدم من خیلی "Give someone a taste of their own medicine " هستم و این خوبه یا بد؟ شاید بد، شاید خوب. نظری ندارم.

همین دیگه.

خسته‌ام.

Over and out.