نمی‌دونم چرا هر وقت می‌خوام اینجا چیزی بنویسم، تایتل پست توی ذهنم پخش می‌شه.

اولش که اومدم اینجا می‌خواستم خشم و غم روی هم انباشته شده‌ام رو بروز بدم.

از اینکه چقدر همه چیز شلوغ شده و چقدر...چقدر سخته.

ولی بعد دیدم لازم نیست. لازم نیست چون آرومم نمی‌کنه. فقط یادم میاره که...که خب اوضاع جالب نیست.

دلم می‌خواد روی آب دراز بکشم، چشم‌هام رو ببندم و فقط بخوابم.

جدی می‌گم، این تنها چیزیه که می‌خوام. یه جایی که خیلی خیلی از آدم‌ها دور باشه.

دوباره اینجام و دوباره توی روابطم با انسان‌ها...شکست خوردم؟ نمی‌دونم شکست خوردن کلمه‌ی درستشه یا نه اما خب، می‌دونم موفق هم نیستم.

بهش فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم "چی کار کنم؟" 

چون انگار کاملا ناگهانی تمام آدمایی که می‌شناختم غریبه شدن و این سخته. سخته آدمایی رو ببینی که دیگه به وضوح نمی‌شناسیشون.

شاید یه زمانی بلد بودم اما الان؟ الان فراموش کردم. فراموش کردم و حواسم نیست. حواسم پیش همه هست، و در واقع نیست.

حواسم هست که باید به یکی از دوستام پیام بدم چون خیلی وقته بهش پیام ندادم، اما حواسم نیست برنامه‌ی بیرون رفتنی که چیدیم قراره کی بیاد و کی نیاد. حتی یادم رفته بود همچین برنامه‌ای چیدیم.

حواسم هست و حواسم نیست و دلم می‌خواست بهتر با مشکلاتم رفتار کنم.

چون ته تهش یا نادیده‌ می‌گیرم، یا منفجر می‌شم.

حد وسطش رو فعلا گم کردم.

می‌ذارمش پای pms و می‌گم آره، دلیلش همینه.

اما واقعا همینه؟ نه، نیست.

 حواسم نیست و نمی‌دونم کجام، دارم چی می‌گم، چه واکنشی نشون می‌دم یا هر چیزی.

دارم آروم آروم به سمت اعماق کشیده می‌شم و لعنتی، جدی خسته شدم از اونجا.

ولی فکر کنم باید باهاش کنار بیام...یکم دیگه؛ دوباره.

و...آره، همین.

 

پ.ن: از کارم طرفداری نمی‌کنم، اما یه جورایی آفرین. یه بارم که شده باید نشون می‌دادی.